بزار داستان زندگی خودم برات تعریف کنم
مامان دقیقا چهل سالش بود باردار شد.منم دانشجو بودم
وقتی این خبر فهمیدم اینقد اعصبانی شدم بیشتر خجالت میکشیدم.آخه داداش آبجیم دانشجو بودن همه اختلاف سنی دوسال داشتیم.
اینقد ناشکری کردیم .ک بچه داخل لوله ها تشکیل شد چندوقت بیمارستان تحت نظر بود سقط شد.
بعد چندسال همه ما طی سه سال ازدواج کردیم.
مامانم تنها شد افسرده شد همش حرف از مرگ میزنه
اگ ناشکری نکرده بودیم الان اون بچه زنده بود مامانم سرگرم بچه بود اینقد عذاب تنهایی نمیکشید...