پسر داییم بود. بیماری اعصاب داشت ب ما نگفته بودن قرص میخوره میزذ انقدر می زد تا میافتادم رو زمین خانوادش جرات نمیکردن بیان کمک چون اونارو میزد وقتی جدا شدم همه پرسیدن ما گفتیم اینطوزی از لجش. رف نشست همه جا گف خراب بود تو خونه گرفتم مچشو با پسر هر روز با یکی بود بعد من بدبخت چون قرصای اعصابشو مامانش میریخت دور همش پیشش بودم ک قرصاشو بدم خوب باشه رفت نشست همه جا گف صیغه بوده قبل من....... بخدا کاری کرد خالم نفرینم میکرد