2777
2789
عنوان

خاطره ی بارداری و زایمان سخت من...

| مشاهده متن کامل بحث + 7893 بازدید | 93 پست

۶-هفته ی اخر ساکمو جمع کردم و به اصرارهمه رفتم خونه ی بابام اینا.شبا تا صبح نمیتونستم بخوابم کارم شده بود گریه....از تکونای وحشتناک دخترم که شکممو بالا پایین میکرد فیلم میگرفتم چون میدونستم ممکنه بعدا دلم تنگ بشه واسشون.الان از تصور خودم تو اون شرایط خنده ام میگیره.با چشمای گریون فین فین کنان گوشی دستم از شکمم فیلم میگرفتم خخخخخخ

خلاصه پنجشنبه شب۱۹ مهر ماه بود که ترشحات موکوسی همراه باخون دیدم داشتم میمردم از خوشحالی تا به مامانم گفتم لباساشو پوشید که بریم بیمارستان طفلک اونم خیلی نگرانم بود یه لیوان زیره رازیانه دم کرد برام تا من رفتم دوش گرفتم و اومدم خوردمش.یکمی هم درد داشتم زمان گرفتم دیدم هر۵دقیقه ۳۰ ثانیه درد دارم طبق اموزش هایی که تو کلاسای امادگی زایمان داده بودن بهمون پیش خودم گفتم الان حتما۴ سانت شده دهانه رحمم و تا صبح زایمان میکنم(خیییییلی خوش خیال تشریف داشتم)خوشحال و شاد و خندون رفتیم دنبال مادرشوهرم که بریم بیمارستان.

لطف حق شامل شده بر حال ما...

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

۷-ساعت حدودا۸ شب بود.مامای شیفت معاینه ام کرد که فهمیدم کیسه اب پاره شده زیر پام خیس شد ولی اونجوری که تو خاطرات بقیه میخوندم که خیییییلی اب زیادی ازشون رفته اصلا نبود و خبر وحشتناک این بود که فقط۱ سانت باز بودم.....تا۱۰ شب کارای بستریم طول کشید و خبر بدتر این بودکه گفتن امپول فشار نمیزنیم تا صبح....خیلی ناراحت بودم ولی چاره ای نداشتم.مامانم پاسم خرما گردو و شربت زعفرون درست کرده بود برده بودم با خودم کمی خوردم که جون داشته باشم.من همچنان دردهام هر۵ دقیقه۳۰ ثانیه بود.هی به ماماها میگفتم بابا بیاین منو معاینه کنید من دیگه وقت زایمانمه (با خوشحالی و خنده ....اوف که چققققققدر خوش خیال بودم)و در همین حین بود که معاینه شدم و فقط۱سانت و نیم بودم.....دیگه بیخیال شدم شروع کردم دعای نادعلی و سوره انشقاق خوندن

لطف حق شامل شده بر حال ما...
بیچاره من بیچاره بچه من هیچکس از باردارشدنم خوشحال نشد و ذوق نکرد حتی خود من همش غصه میخورم چرا اخه ...

تو مادری. یادت نره اگر همه دنیا به بچه ات پشت کنن وظیفته عین کوه پشتش باشی. من همیشه میگم مادر باید جوری پشت و پناه بچه باشه که انگار هیچ ادم دیگه ای وجود نداره . تمام قد و تنها . اگر بقیه هم دوستش داشتن بهتر اگر نه خودت سیرابش کن و اون وقت میتونی عشق اتشین مادر و فرزندی رو ببینی . من تجربه کردم و الان عشق واقعی زندگیم هفت سالشه و مادر فرزندی ما زبانزد شده 

مرگ انسان گاهی اوقات از نبود نبض نیست مرگ یعنی حال من با دیدن انگشترش 
معذرت میخوام نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم اونقد فشار روحی دارم دست خودم نیس خواستم یکم حرف بزنم سبک ش ...

ببین این احساسا تا یه حدی طبیعیه بخاطر هورموناس ممکنه تا چند وقت بعداز زایمان هم اینجوری باشی ولی درست میشه همه چی به نینی معصومت فکر کن و اینکه قراره مادر بشی مادر مقدسه.خیلیا حسرتشو دارن

لطف حق شامل شده بر حال ما...
معذرت میخوام نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم اونقد فشار روحی دارم دست خودم نیس خواستم یکم حرف بزنم سبک ش ...

عزیزم توکلت به خدا باشه وقتی خدا هست هیچ وقت نگران نباش و امیدوار باش بهترینا برات خودتو نینیت اتفاق میفته ان شالله

۸-ساعت۴ صبح بود خوابم که نمیگرفت یکمی هم دردام جدی جدی بیشتر شدن که حالم بهم خورد تا ساعت۶ صبح ۲،۳ بار بالا اوردم حسسسسابی بیجون شدم و لرز گرفتم ماما ها هم که دیگه هیچ بهم محل نمیذاشتن حتی بالا سرمم نمیومدن مشغول بگو بخند بودن.....

ساعت۶ بهم سرم فشار رو وصل کردن  من تب کرده بودم ولی ماما  عین خیالش نبود خداروشکر شیفت عوض شد ساعت۶ونیم مامای جدید اومد که بسیار خانوم خوب و مهربونی بود.تا اومد متوجه ضعف و بیحالی من شد ازش خواش کردم سرم و قطع کنه که برم دستشویی همین کارو کرد اما قبلش معاینه کرد و در کمال ناباوری ۴سانت بودم...سراغ ماماهمراهمو گرفتم که گفت اومده و داره لباساشو عوض میکنه.چون تبم خیلی شدید بود همش گاز خیس رو دست و صورتم میذاشتن که تبم پایین بیاد ولی من به سرعت یعنی کمتر از۲ ساعت بعدش فول شدم .ساعت۸ بود که بهم گفتن باید زوربزنی که دیگه بچه دنیا بیاد.

لطف حق شامل شده بر حال ما...

۹- با هر انقباضی با تمام توانم زور میزدم ولی زورام بدرد نمیخورد و بیشتر به مقعدم فشار میومد و همین باعث شد مشکل همورویید برام پیش بیاد.دستگاه نوار قلب که روی شکمم بود دایم صدای قلب بچمو میشنیدم.با هر انقباض ضربان قلبش به۴۰،  ۵۰  میرسید(ضربان قلب جنین نباید کمتر از۱۰۰ باشه)برای همین بهم اکسیژن وصل کردن تامن نفس عمیق بکشم و کمبود اکسیژن بچم جبران بشه.این وضعیت۱ ساعت و نیم ادامه داشت و من از نگرانی و استرس داشتم میمردم تااینکه دکتر گفت ببریمش رو تخت زایمان شاید زایمان کنه.تمام ماماها و حتی خدمه دورم بودن همشون استرس داشتن و نگرانی از صورتشون میبارید دیگه توانی واسه زور زدن نداشتم حلقم خشک شده بود دو سه نفری رو شکمم فشار میدادن ناخوداگاه جیغ میکشیدم تا بلخره دخترم دنیا اومد.

تا گرفتنش گفتن چقد داغه و من منتظر صدای گریه اش بودم ولی خبری از گریه نبود.

لطف حق شامل شده بر حال ما...

۱۰-کادر اطفال و متخصص نوزادان رو از قبل هماهنگ کرده بودن بلافاصله اومدن بالا سرش.همه رفتن دور دخترم جمع شدن که رو تخت کنار من بود ولی من نمیدیدمش فقط میگفتم چرا گریه نمیکنه پس....

اوناهم بهم میگفتن خوبه فقط خسته اس تو نگران نباش

خیلی حالم بد بود متوسل شدم به اهل بیت دوباره به خودم یاداوری کردم که تو از اول همه چیزو سپردی به خدا توکل کردم به خودش ازش خواستم بهم رحم کنه و دخترم سالم باشه که بعداز یه ربع پرستارها با خوشحالی گفتن  چشاشو باز کرد چشاشو باز کرد و چند دقیقه بعدش صدای گریه ی دخترم اومد....نمیدونستم چطور شکر کنم....خیلی خوشحال بودم.دخترمو اوردن گذاشتن رو سینم هنوز بدنش گرم بود و زل زده بود به چشمام.

لطف حق شامل شده بر حال ما...
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز