۱۰-کادر اطفال و متخصص نوزادان رو از قبل هماهنگ کرده بودن بلافاصله اومدن بالا سرش.همه رفتن دور دخترم جمع شدن که رو تخت کنار من بود ولی من نمیدیدمش فقط میگفتم چرا گریه نمیکنه پس....
اوناهم بهم میگفتن خوبه فقط خسته اس تو نگران نباش
خیلی حالم بد بود متوسل شدم به اهل بیت دوباره به خودم یاداوری کردم که تو از اول همه چیزو سپردی به خدا توکل کردم به خودش ازش خواستم بهم رحم کنه و دخترم سالم باشه که بعداز یه ربع پرستارها با خوشحالی گفتن چشاشو باز کرد چشاشو باز کرد و چند دقیقه بعدش صدای گریه ی دخترم اومد....نمیدونستم چطور شکر کنم....خیلی خوشحال بودم.دخترمو اوردن گذاشتن رو سینم هنوز بدنش گرم بود و زل زده بود به چشمام.