من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟
❤️فلانی پسرزاس...اولین فرزندش پسراست...پسر پسر قند عسل,پسر پسر قند و نباتفلانی زايمان کرد...شکم اولش است؟دختر؟...وای دختر؟...و هیچ کس ندانست دختری که ديگران برای ورودش به اين دنيا از واژه ی (وای)استفاده کردند، اکنون سوگلی پدرش هست و عسل مادرش...دختر غم خوار مادراست،اولين خمیدگی کمر پدر به چشم دخترش می آید...دختر چین و چروک های اطراف چشم مادر را از بر کرده،مادر امروز يک چين، بر گوشه ی چشمان معصومت اضافه شده است...ترس از جدایی از پدر,دوری از مادر وجود يک دختر را هزاران بار ميلرزاند...دختر بودن کار دشواريست، اينک درک ميکنی، چرا اولين بار برای وجود پر مهرت (وای)گفتند؟...چون همه ميدانستند که ای (وای)تحمل اين همه غصه برای تو کمی بزرگ است...دختر بودن کار سختیست❤. زندگیم ( همسرم+نی نی تودلم👪)
ببین من غلط کردن یه داستان گفتم...بیخیال من میشین؟؟؟،؟
من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟
گلم تو به جای نوشتن اینجا کتاب بنویس خوب.ببخشید قصد جسارت ندارم
خب من نویسنده نیستم...فقط خواستم حس خوبی که از شنیدن این داستان بهم دست داد رو با آدمای اینجا شریک بشم..که قشنگ از دماغم در اوردن
من مادرم و هر دم دردی ز من زاده می شود.....و این کودک که در جای جای من جان گرفته....و با بطن سرد من خو گرفته...هردم خون مرا می مکد...و استخوان بودن مرا می جود...ودر من زاده می شود....من مادرم و می دانم شکست ضمیر نور چه دردی دارد...و چکیدن میل غزل ار سرانگشتانم چه وزنی دارد...ولی حیف که افتاب مرده است...و اینه چه پوج ز انعکاسی دگر بارور است.....من در عمق پوچ لحظه ها مادرم...زمانی که سکوت از صدای اشک هایم می چکید...و بوسه های پوسیده از لبانم می گریخت...فقط لحظه ها می دانستند که نگاهم ویران خواهد شد...من مادرم و لالایی هایم رفته است...تو بگو چند وقت است مرده ام؟ چند وقت است کودکم در گور خفته است؟