سلام
من ٣ سال با همسرم دوست بودم، راهمون دوره، اون يه شهر ديگه س من تهرانم، تو دوران دانشجويي باهاش اشنا شده بودم
بعد از ٣ سال دوري و سختي مرداد امسال باهم عقد كرديم، بابام راضي نبود، من ٢ شبانه روز فقط داشتم گريه ميكردم تا بابام جواب مثبت داد، اخرشم گفت ازدواج كردي ديگه رو ما حساب نكن
قرار بود زود عروسي بگيريم بريم سر خونه زندگي كه به محرم صفر خورديم و بعدش يه نفر از فاميلاشون فوت كردن و مجبور شديم تا عيد صبر كنيم
دو ماه بود كه همسرم تغيير كرده بود، اصن حوصله نداشت، جواب منو نميداد، كلا شايد روزي ٣ تا پيام رد و بدل ميشد، شبم كه ساعت ١٢-١ از كار ميرفت خونه ميگفت ميخوابم
يه شب به سرم زد رمز اينستاگرامشو زدم ديدم واي....
با منشي مغازش چه چتايي كردن... مرگو به چشمم ديدم همون لحظه، از تك تك لحظه هايي كه باهم داشتن حرف ميزدن، ديدم تا ساعتاي ٣-٤ صبح باهم از نوع رابطه و لباسايي كه دوس دارن تو رابطه بپوشن حرف زدن... داشتم دق ميكردم، همون موقع لباس پوشيدم برم ترمينال برم شهرشون مامانم جلومو گرفت، انقد حالم بد بود كه به مامانم گفتم، حودشم جواب تلفن منو نميداد هرچي زنگش زدم
ساعت ١ شب زنگ زدم مامانش، داييش، بابابزرگش
مامانش و داييش جواب ندادن، بابابزرگش جواب داد، ديگه هرچي از دهنم درومد گفتم
تا صبش چشم رو هم نداشتيم، نه من نه مامانم