هشتو نیم شد 10
من تا ساعت10داشتم تاب میخوردم تو شهر ک سحر برسه خونه ولی خبری نبود 10و 15دیقه زنگ زدم گفتم سحر اومده بودم کیک و کادو بهت بدم ولی دیگه دیر شد من دارم برمیگردم ی شب دییگه بهت میدم کادوتو
گفت نههه وایسا میخوای چیکارشون کنی حالا الان میام
گفتم کجایی؟
دقیقا اووون سر شهر بود!!!بعد یک ساعت و نیم ک من معطل شدم (با دوستش بیرون بود)
خب نمیخواستی بیای میگفتی کار دارم چرا منو کاشتی جلو در😐
خلااااصه ده ونیم پیام داد ک من رفتم خونه،مامانم خونه دوستشه بابامم حموم بوده درو باز نکردن برات پاشو بیا الان
شوهرم گفت ولش کن بیا نریم گفتم نه دیگه بزار برم بهش بدم خوشحال میشه
همین ک رفتم ایفونو بزنم یکی از همسایه هاشون ریموت پارکینگو زد ک ماشینشو ببرع داخل دیدم بلهههههههه
ماشین مامانش تو پارکینگه اصلا!!!
ب رو خودم نیاوردم ایفون زدم دوباره 4_5دیقه طول کشید بعد دوسه بار ایفون زدن درو باز کرد برام
رفتم بالا در واحدو زدم وایسادممممم
صداشون میومد انگار داشتن بحث میکردن
من ی حس بدی گرفتم انگار داشتن سر من بحث میکردن
منم دیدم بابا اینا اصلا دلشون نمیخواد من برم خونشون! مگه اجباریه؟!
اگه ادم منتظر مهمون باشه در واحدو که نیم ساعت بعدش باز نمیکنه😐
قبول دارم اینجا کار بدی کردم ولی اولین کاری ک ب ذهنم اومد این بود کادو و شیرینی رو گذاشتم پشت در و رفتم
رفتم پایین و سوار ماشین شدمو رفتییییم دیگه نزدیکای خونه بودیم سحر زنگ زده پگاه کجایی؟؟؟گفتم نزدیک خونه
میگه چرا اینکارو کردی و سرو صداااا تو واسه من اوردی اینارو گفتم من قرار نیست نیم ساعت جلو در بمونم که منتظر مهمون بودی درو وا میکردی میگه اصن در نزدی😐