من با دوتا بچه توی شهر غریب هستم شوهرم از صبح تا شب سرکاره،دوتا بچه کوچیک،نمیتونم بیرون برم چون خیلی کوچیکن.پدر و مادرم شهر دیگه هستن،۸ساعت دوره با ماشین از ما،یه خواهر دارم اینجا که خودش هم بچه داره با خانواده شوهرش بیشتر میجوشه و خوشه،خانواده همسرم هم یا شهر دیگه هستن یا اصلا رفت و آمد نمیکنن خیلی توی خودشون هستن کم حرف و منزوی اصلا اهل رفت و آمد نیستن.از صبح تا شب تنهام. شماها هم مثل من هستین.گاهی از پنجره بیرون رو نگاه میکنم همین
من هیشکیو اینجا ندارم به جز چندتا دوست که سال تا سال ازشون خبر نمیگیرم مگه اینکه اونا زنگ بزنن! یه پسرشیطون دارم که بیرون از خونه خیلی بدقلقه و اذیت میکنه بخاطر همین اکثرا خونه ام و وقتایی که شوهرم زودتر میاد نگهش میداره میرم بیرون یکم قدم میزنم و خریدی 0یزی اشته باشم انجام میدم! وقتای دیگه هم مشغول گوشی و کتاب خوندن و بازی با بچه و کارای خونه و کیک و شیرینی واسه پسر و همسر درست کردنم! اکثرا وقت کم هم میارم
کتاب گرون شدصف نکشیدیم،،،شایدتنهادلیل صف کشیدنهامون همین باشه😕
من اهل خونه موندن نیستم، الانم با پسرم دوتایی اومدیم خونه ی پدرم! امروز پسرمو خواهرم نگه داشت من رفتم بیرون یکم چرخیدم و خرید کردم! تنهایی بیرون رفتن خیلی خوبه، دیروز با پسرم رفتم فقط اعصابمو خورد کرد بداخلاقیاش
کتاب گرون شدصف نکشیدیم،،،شایدتنهادلیل صف کشیدنهامون همین باشه😕