2777
2789

سلام دوستان . یه چند روزی میشه که یه ماجرای بدی برام  پیش اومده . خواهش میکنم اگه مایل بودین تا آخر بخونین و راهنماییم کنین. من حدود دو سال هست که با پسری درارتباطم . سال آخر یه رشته ی خوب هستیم . البته از اول باهم همکلاسی نبودیم چون هم ورودی نیستیم و درواقع اون یه ترم از من جلوتره . از خودش بگم ، چون به خاطر شرایط رشته تحصیلی مون این امکانو داشتیم که با اخلاق و روحیات هم آشناشیم تا حد خوبی میشناسمش ، یه پسر واقعا باشخصیت ، مودب ، منطقی و درسخون و خلاصه کلمه از بهترین های دانشگاه و رشته مون هست . آشنایی اولیه ما کاملا اتفاقی بود ، این روند ادامه داشت تا این که یکم بعد خودش پیشقدم شد و گفت که مایله بیشتر باهم آشناشیم . تا اون موقع از این موردا قبلا هم برام پیش اومده بود اما این چیزا تا اون زمان واقعا برام جنبه فان و سرگرمی داشت و بنابراین نمیخواستم خودمو درگیر کنم، از طرفی درسامونم خیلی سنگین بود و نمیخواستم از مسیر و هدفم دورشم . من اصلا نمیشناختمش ، خلاصه طی یه مدت که بیشتر باهم در ارتباط بودیم و پرس و جویی که از بقیه داشتم مخصوصا یه چندنفری که تقریبا آمار بیشتر بچه ها رو داشتن ! فهمیدم کلا آدم کم حاشیه و آرومیه ، یجورایی مثل خودم . گفتنش اصلا قشنگ نیست ولی من تقریبا شرایط و وضعیت بچه های این رشته رو میدونم ، تعداد کسایی که واقعا دوست نبودن و دوست نداشتن و کلا درگیر روابط احساسی با بقیه نمیشن انگشت شمارن . نهایتش واقعا نمیدونم چی شد و چرا این تصمیمو گرفتم که درخواستشو قبول کردم برای آشنایی بیشتر . طی این مدت واقعا فهمیدم از اون چیزی که فکر میکردم خیلی بهتره . بخدا طی این مدت که باهم ارتباط صمیمانه داشتیم حتی یکبارم حرف درشت ، جلف یا بد ازش نشنیدم ، واقعا متشخص ، عاقل و همینطور سختکوش و با جنم . به وضوح دوسه مرتبه گفته بود که قصدش ازدواجه و منتظره تا شرایط هردومون مناسب تر شه و بعد رسمی بیاد جلو . من دختر ضعیف و احساساتی ای نیستم ، کم سن و سال هم نیستم که بیش از حد درگیر هیجانات و ... بشم . همیشه سعی کردم عاقلانه رفتار کنم . همیشه سعی کردم آینده نگر باشم و به عواقب کارا و تصمیم هام فکر کنم هرچقدر هم که سخت باشه . در ضمن پسر ندیده هم نیستم که سریع دلم بلرزه اما اون واقعا با کارا و رفتاراش منو تحت تاثیر قرار داد ، خیلی سعی کردم نادیده بگیرمش و زیاد خودمو درگیر نکنم اما نشد . خلاصه این شد که دو ساله با هم درارتباطیم ، اولش ساده و معمولی ، الان در حدی که برای تولدم هدیه میگیره ،  بیرون رفتن باهم دیگه و هم صحبتی .

همه چی داشت خوب پیش میرفت تا این که سه روز قبل یه شماره ناشناس بهم زنگ زد ، گوشی رو جواب دادم گفت خانم فلانی ؟ گفتم بله امرتون ؟ گفت پس تو کسی هستی که داری زندگیمو نابود میکنی ، گفتم یعنی چی خانم اشتباه گرفتین ، گفت من نامزد همونی ام که تو از راه به درش کردی ، باید حدس میزدم که پای یکی دیگه وسطه که اینقدر باهام سرد شده ، گفت چقدر من احمق بودم خدایا و زد زیر گریه ، من واقعا گیج شده بودم ، مطمئن بودم که اشتباه گرفته ، گفتم خانم اشتباه گرفتین ، لطفا دیگه مزاحم نشین و با من تماس نگیرین ، خواستم گوشی رو قطع کنم که یهو برگشت گفت من نامزد فلانی ام ، خودتو به اون راه نزن که من همه چیو میدونم ، تمام چت هاتونو خوندم ، از همه چی باخبرم . واقعا دنیا رو سرم خراب شد ، بخدا شکستم وقتی همچین چیزی رو شنیدم ، ولی نمیخواستم باور کنم ، گفتم از کجا معلوم که راست میگی ؟؟ گفت پس یادت اومد ؟؟ شناختی منو ؟؟ از کجا معلوم ؟؟ مثل اینکه جامون برعکس شده ، حالا من باید به تو جواب پس بدم ؟؟ گفت ما 3 ساله که نامزدیم ، طرف پسر عمه منه . قرارمون این بوده که یه مدت نامزد بمونیم تا اوضاعش یکم روبه راه شه بعد ازدواج کنیم . گفت اون روزی که اومدن خواستگاری اینی که امروز میبینی نبود ، یه دانشجوی ساده بود که من بهش جواب مثبت دادم . به خاطرش خیلی از موقعیتای خوبمو از دست دادم ، حالا میگه منو نمیخواد و دادخواست طلاق داده .همه چی زیر سرتوئه دختره ی خونه خراب کن . اصلا اجازه ی حرف زدن نمیداد و یکسره داشت حرف میزد ، من واقعا داغون بودم ، اصلا حال حرف زدن نداشتم بخدا ، بهش گفتم خانم من نمیدونستم نامزد داره ، از کجا باید میدونستم ؟ نه تنها من ، بلکه هیچ کس تو دانشگاه هم نمیدونه نامزد داره ، به نظر شما یکم عجیب نیست ؟ نه من اونی هستم که تو فکر میکنی ، نه میلی به ادامه ی این رابطه دارم ، الان چیز زیادی نمیتونم بهت بگم ، جز اینکه کلی علامت سوال تو ذهنمه که اول باید از خودش بپرسم . گفت من این حرفا سرم نمیشه ، داشت با گریه میگفت اگه بخوای بازم ادامه بدی مجبورم همونطور که تو زندگیمو خراب کردی منم زندگیتو خراب کنم ، همه چیو به خانوادت میگم ، البته اگه اصلا خانواده ای داشته باشی ، اینو که گفت واقعا حرصم گرفت ، از لحن صحبتش حالم بهم خورد ، گفتم خانم من دیدم حال خوشی نداری ، اوضاعت خوش نیست چیزی بهت نگفتم ، دیگه داری پاتو از گلیمت درازتر میکنی ، بهت گفتم من از هیچ چی خبر نداشتم ، خانواده خیلی خوبی دارم ، تو یه رشته عالی درس خوندم ، مطمئن باش از تو خیلی بهترم و دلیلی نداره با وجود موقعیت خوبم برم سراغ یکی که نامزد داره ، اون خودش اول اومد سمت من و به اصرار خودش این رابطه رو ادامه داد حالا هرطور که راحتی فکر کن چون برام هیچ اهمیتی نداره . گفت بذار آب پاکی رو بریزم رو دستت ، ما باهم فامیلیم ، مادرشوهرم عمه منه ، بابام دایی اونه ، حتی اگه منم طلاق بده عمرا نمیذارم آب خوش از گلوتون پایین بره . باید قید خانوادشو بزنه اگه بخواد با تو ازدواج کنه ... اینارو به خودشم بگو . با گفتن این حرف یجورایی دلم براش سوخت که از شدت ناچاری هی به این در و اون در میزد . یجورایی کم سن و احساسی و بچه به نظر میرسید ، منم انسانم ، واقعا ناراحت شدم ، ولی بخدا منم هیچ تقصیری نداشتم ، قسم میخورم نه تنها من ، بلکه هیچ کس تو دانشگاه نمیدونست که نامزد داره . هم دلم برای اون دختر سوخت هم حس کردم یجورایی به خودمم شدیدا توهین شده و مورد تحقیر قرار گرفتم . دنیا رو سرم خراب شد . همش داشتم خودمو لعنت میکردم که چرا حاضر شدم با یکی دوستی کنم که تهش بشه این . اونم منی که یه زمان به شدت مخالف این چیزا بودم . فقط واقعا باید میدونستم چرا همچین کاری باهام کرده و حرص و اعصاب خوردیمو سرش خالی میکردم تا آروم شم . خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی نتونستم جلوی خودمو بگیرم ، بهش پیام دادم نامزدت امروز زنگ زد همه چیو بهم گفت ، چطور تونستی منو فریب بدی و با احساساتم بازی کنی ؟؟ حیف عمری که باتو تباه کردم ، دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت ، ازت متنفرم و هرگز نمیبخشمت . همه چی بین ما تموم شد . حالم از خودم و تو بهم میخوره . دیگه به من زنگ نزن .

یه ده دقیقه گذشت که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره ، خودش بود ، جواب ندادم و گوشیمو گداشتم رو سایلنت . واقعا حالم خراب بود ، همش داشتم تو خونه راه میرفتم و با خودم حرف میزدم . فقط شانسی که آوردم کسی خونه نبود وگرنه با حال و اوضاع من مطمئنا همه شک میکردن که یه چیزیم شده . برگشتم دیدم گوشیم 26 بار زنگ خورده . آخرشم پیام داده بود تو روخدا ، تو رو به هرکی که می پرستی ، التماست میکنم فقط یه بار دیگه بذار ببینمت تا همه چیو برات توضیح بدم . کلی التماسم کرد . از یه طرف حس میکردم رفتنم خیانت به خودمه از طرفی واقعا داشتم از کنجکاوی دیوونه میشدم که چرا همچین کاری باهام کرده . خلاصه با کلی التماس دیروز یه قراری گذاشتیم که برای بار آخر ببینمش و حرفاشو بشنوم . قول دادم به خودم که جلوی خودمو بگیرم و اصلا گریه نکنم ، فقط حرفاشو بشنوم ، کادو هاشو پس بدم و برم .

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

همین که دیدمش ناخودآگاه بغضم گرفت . به سختی جلوی خودمو گرفتم ، حتی جواب سلامشم ندادم ، حتی نگاشم نمیکردم ، گفتم من زیاد وقت ندارم که با تو تلف کنم فقط زودتر حرفاتو میشنوم اونم فقط برای دل خودم نه هیچ چیز دیگه ای . گفت من بهت حق میدم که از دستم عصبانی باشی . اونقدری که حتی نگامم نمیکنی .همه ی چیزایی که بهت گفته راسته . ما 3 ساله نامزدیم . به اصرار خانواده م باهاش عقد کردم . از همون اولشم بهشون گفتم هیچ علاقه ای بهش ندارم ولی زیر بار نرفتن ، گفتن یه مدت بگذره همه چی درست میشه ولی نشد . تو این سه سال من حتی دستشم نگرفتم ، اصلا به نظرت چرا هیچ کی نمیدونست من نامزد دارم ؟؟ چون برای خودمم خنده دار و غیرقابل باوره که نامزد دارم . 3 ساله که داریم این راه بیهوده و بی سرانجامو ادامه میدیم . ولی دیگه میخوام تمومش کنم . اشتباه اولمو انجام دادم و باهاش عقد کردم ، ولی دیگه اشتباه دومو مرتکب نمیشم و باهاش زیر یه سقف نمیرم ، نمیخوام یه زندگی بی هدفو شروع کنم ، میخوام تمومش کنم . این جوری برای هردوتامون بهتره تا این که بعد چند سال زندگی همش ازهم دورتر شیم و افسره و آخرشم با شرایط خیلی بدتر از الان طلاق بگیریم . گفت من اصلا نمیخوام رو دختر داییم عیب بذارم ، اتفاقا خیلی دختر خوبیه ، یه دختر موقر و موجه و خانواده دار . ولی اونی که من میخوام نیست ، رفتاراش بچه گونه ست ، شخصیتش کاملا متفاوت با منه .هیچ حسی نسبت بهش ندارم . من یه دختر مستقل و پایه میخوام ، یه آدم با اعتماد به نفس بالا ، یکی که همسطح و در حد من باشه تا بتونیم باهم ادامه مسیرو طی کنیم ، یکی که افتخار کنم به بودنش ، با افتخار به بقیه بگم این شریک زندگی منه . یعنی دقیقا خودت . بعدم دادخواست طلاقشو درآورد نشونم داد . گفت ما داریم از هم جدا میشیم مراحلش شاید یه سه چهار ماهی طول بکشه ، خانوادم مخالفن ولی نهایتش اینه که یکی دوسال باهام سر سنگین میشن و بعد به روال عادی برمیگردن . این بهتر از یه عمر عذاب و یه زندگی بی هدفه . گفتم همه ی اینا به کنار ، چرا از اول بهم نگفتی که نامزد داری و همچین چیز مهمی رو ازم پنهون کردی ؟ الان من همش عذاب وجدان دارم که نکنه من باعث جدایی تون شدم ؟ نکنه آه اون دختر گریبان منو بگیره ؟ نکنه یهو همچین چیزی به گوش خانوادم برسه و ازم روبگردونن ؟؟ من یه عمر بی حاشیه و با آبرو زندگی کردم ، گناهم چیه که باید ندونسته درگیر یه همچین ماجرایی بشم ؟؟ اصلا هیچ فکر کردی اگه خانوادت بفهمن ممکنه راجع به من چه فکری بکنن ؟؟ گفت من از اولشم دلم باهاش نبود و خانوادمم اینو میدونستن ، اولش خیلی سرسختی نشون میدادن ولی حالا که میبینن به این جا رسیدیم یکم نرم تر شدن و میتونم باهاشون کنار بیام ، من خیلی قبل تر از این که تو رو ببینم تصمیم به جدایی داشتم ، بنابراین این موضوع هیچ ربطی به تو نداره ، دخترداییم هم میدونه همه چی بین ما تموم شده به خاطر همین خودشو به آب و آتیش میزنه که فلان میکنم و ...اون فقط عصبانیه ولی هیچ کدوم از این کارارو نمیتونه بکنه و از دستش برنمیاد چون اگه اون فامیل منه منم فامیل اونم و میتونم تلافی کنم ، من بهش حق میدم که از دستم عصبانی باشه اما این وسط در حق منم ظلم شده و باعث و بانیش خانواده هامون هستن . درمورد این که چرا از اول بهت نگفتم هم دلیل دارم : یکی اینکه نمیخواستم تو رو درگیر همچین  چیزی بکنم تا وقتی که رسما همه چیز تموم شه و بعد بهت بگم ، دوم این که من واقعا دوست دارم و نمیخواستم هیچ جوره از دستت بدم ، دلم میخواست به هر قیمتی شده تو رو داشته باشم . نمیدونم در این مورد اشتباه کردم یا نه اما همش از سر دوست داشتن بود . الانم به جایی رسیدیم که من دیگه نمیدونم باید چی بگم . تصمیم با خودته . اگه واقعا نمیتونی منو ببخشی و با این قضیه کنار بیای هر چقدرم سخت و دردناک من سعی میکنم دیگه بیشتر از این اذیتت نکنم و میرم پی زندگیم و برات آرزوی خوشبختی میکنم ، ولی اگه واقعا هنوزم دلت بامنه این ظلمو در حق خودمون و زندگیمون نکن ، چون جدایی من هیچ ربطی به تو نداشته و من مطمئنم که ما با هم خوشبخت میشیم . اگه کنارم بمونی و صبوری کنی تا از این شرایط بد خلاص شم همه ی زندگیمو به پات میریزم ، قسم میخورم که ما باهم خوشبخت میشیم ... گفت ازت نمیخوام همین حالا جوابمو بدی . درموردش فکر کن بعدا جوابمو بده . منم گفتم یه مدت نمیخوام هیچ ارتباطی باهم داشته باشیم تا بتونم کامل درموردش فکر کنم .

الان از دیروز تاحالا به کل دارم راجع بهش فکر میکنم . من واقعا نمیدونم چی کار باید بکنم . مغزم قفل شده بخدا . دیگه بریدم . من و این همه ماجراجویی ؟؟ بخدا خودمم نمیتونم باور کنم که چطوری از اون زندگی آرومم رسیدم به این جا .شما اگه جای من بودین چی کار میکردین ؟؟  از یه طرف هنوزم تو شوکم و حس میکنم بهم توهین شده ، از یه طرف دروغ چرا من باوجود این همه اتفاق بازم ته دلم نسبت بهش نظرم مثبته و حرفاش یکم قانعم کرد ، از یه طرف دلم به حال اون دختر میسوزه ، از یه طرف از لحن حرف زدنش واقعا بدم اومد و منم فکر میکنم بچه ست و شخصیت ضعیف و شکننده ای داره ، از یه طرف میدونم حتی اگه رابطمو باهاش ادامه بدم خیلی چیزا آسون نخواهد بود مخصوصا که خودمم خانواده سخت گیری دارم ، از یه طرف میترسم اگه بیخیالش شم ممکنه یه روز پشیمون بشم ، چون موقعیت خیلی خوب و خصوصیات مثبت خیلی زیادی داره و حرفای  نامزدش و خودشو کنارهم گذاشتم نمیدونم چرا یکم وسوسه شدم این راهو ادامه بدم باوجودی که شاید کمی بدجنسی باشه و شایدم نه و کلی فکر دیگه ...

الانم نمیدونم درمورد من چه فکری میکنید و چطور قضاوت خواهید کرد ، اما واقعیت اینه که من هیچ تقصیری در این ماجرا نداشتم و هرسه ما به نوعی مورد ظلم واقع شدیم . من با وجود سردرد شدید و حال بد و اعصاب داغون نشستم این ماجرا رو تمام و کمال تایپ کردم تا از شما راهنمایی بگیرم . خواهش میکنم منطقی و عاقلانه اگه نظری دارید که فکر میکنید بهم کمک میکنه مطرح کنید تا ازش استفاده کنم . من تک تک نظراتتنون رو صرف نظر از اینکه چه طرز تفکری دارید میخونم و بهش احترام میذارم . خواهش میکنم اگه راهنمایی از دستتون برمیاد دریغ نکنین چون به شدت بهش نیاز دارم ، این مسئله چیزی نیست که بشه با دوست و نزدیک و آشنا مطرحش کرد ولی شما منو نمیشناسید و منم شمارو نمیشناسم ، بنابراین صریح و شفاف میتونیم با هم صحبت کنیم . اینم بگم بخدا نه من وقتشو ندارم و نه حوصله شو که بخوام خدایی نکرده کسی رو سرکار بذارم . اونم با حال و اوضاع الانم . قسم میخورم همه ی چیزایی که شرح دادم متاسفانه دقیقا همون چیزایی هستن که برام اتفاق افتاده . پس لطفا با هم مهربون باشیم ...

تو رو نمیگم چون تو جایگاهی نیستم که بتونم قضاوتت کنم  ، ولی خدا لعنت کنه مرد دروغ گو و فریبکار و زنی که با خیانتش زندگی ها رو متلاشی میکنه 

با محبت و شجاعت تمام دروازه های دنیا برایت باز میشه 😍

دختره راست گفته اگرم طلاقش بده و با شما ازدواج کنه خانوادش نمیزارن اب خوش از گلوت پایین بره 

فراموشش کن و منتظر یک مورد مناسب و بی دردسر باش 

یادت نره بهت دروغ هم گفته و ضمنا یک پسر اگر نخاد هیچ کس نمیتونه مجبور به عقدش بکنه

پاسخگوسوالاتتون درزمینه روانپزشکی و روانشناسی تو تاپیکتون صدا بزنید

بنظرم فعلا قطع رابطه کن و بذار تصمیم بگیره بعدا اگر جدا شد و تو هنوز مجرد بودی بیاد جلو و اون زمان به عنوان یه کیس بهش فکر کن .اینجوری ریسکش برات کمتره . ممکنه جدا نشن یا بهم برگردن و ... تو هم این وسط کلی استرس رو باید تحمل کنی و فرسوده میشی

 « فقد ملئت بطونکم من الحرام و طبع علی قلوبکم شکم‌هایتان از حرام پر شده و بر قلب‌هایتان مُهر خورده است.»  امام حسین علیه السلام

درکت میکنم به منم نگفتن زن داره .....طبقه بالا اولی بود منم طبقه پایینش....😑😑

مادر آفریده شد تا جمعه ها کسی باشد دلش تنگمان شود، آفریده شد تا دل ببرد از ادمی و اگر نباشد جای خال اش زندگی را خالی کند از سکنه... آفریده شد تا دستهایش هر غذایی را خوشمزه، هر دردی را التیام، هر دعایی را مستجاب و هر زندگی را بخیر کند.... مادر زندگی در کنارت چقدر زیباست
الان مسئله مهمی پیش اومد رشتت چیه دقیقا؟؟!


خواهش میکنم اجازه بدین نگم ، چون نمیخوام ذهنیت نسبت به این رشته و این حرفه خراب شه ... چون اغلب بچه ها صرف نظر از چیزای دیگه واقعا درسخون و تلاشگرن و قابل احترام ...

چحوری نامزدش متوجه شد؟؟ چجوری گوشیش افتاد دست دختره وقتی پسره میگه نمیخامش ؟ احیانا باهم نبودن

مادر آفریده شد تا جمعه ها کسی باشد دلش تنگمان شود، آفریده شد تا دل ببرد از ادمی و اگر نباشد جای خال اش زندگی را خالی کند از سکنه... آفریده شد تا دستهایش هر غذایی را خوشمزه، هر دردی را التیام، هر دعایی را مستجاب و هر زندگی را بخیر کند.... مادر زندگی در کنارت چقدر زیباست
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

مهمان مزاحم

ccccb | 28 ثانیه پیش
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز