۵بعداز شیراز رفتیم بوشهر خونه ی برادر شوهرم مادرشوهر اینا هم خودشون جدا رفته بودن واونجا بودن خلاصه رسیدیم گفتن شام بریم بیرون شام رفتیم کنار دریا جاریم دستپختش وحشتناکه یه جوری که خودشم اعتراف میکنه . یه مرغ پخته بود تمامش روغن و ادویه خیلی وحشتناک بود غذارو خوردیم و کنار ساحل یه کم بازی کردیم و تو راه برگشت مامانم گفت به شوهرم نگهدار حالم بده مامانم پیاده شد گلاب به روتون ...کنه من قبلش پیاده شدم و تمام غذارو برگردوندم رفتیم خونه مادرشوهرم هی میزد رو دستش میگفت غذا مسمومتون کرده مامانم خوب بود ولی من عین یه شال زرد افتاده بودم رو زمین فشارمو کرفتن ده بودن همونجا همه کفتن مبارکه ولی خودم میگفتم نه هیچی نیست چون میترسیدم باردار نباشم و بعد ضایع بشم
۶خلاصه با بدبختی و حالت تهوع و بی حالی بعد چند روز برگشتیم خونه ایام تعطیلات بود ودکترم نبود رفتیم آزاد یه تست بتا دادم و دیگه مطمئن شدم باردارم از اونجا دیگه همه شک وشبهه ها برطرف شد منم هر روز حالم بدتر میشد تهوع شدید که نمیتونستم از جام بلند شم تعطیلات تموم شد ورفتم سرکار با بدبختی میرفتم و میومدم اصلا نمیتونستم بشینم فقط باید دارز میکشیدم اون چند ساعت تو مدرسه رو به زور تحمل میکردم