2777
2789
عنوان

داستان واقعی + عکس شاید

5521 بازدید | 216 پست

خیلی وقته میخوام داستان بارداری وزایمانم رو بزارم در آخرم اگه شد عکس پسرمو میزارم همه از اول تایپ شده طولانیه لطفا صبور باشید اگه هستین لایک کنید تا بزارم


۱از زمان مجردیم پریودای نامنظم داشتم و با دکتر وسونو فهمیدم پلی کیستیکم دکتر بهم گفته بود بعد از عروسی به هیچ وجه جلو گیری نکن گذشت تا ازدواج کردم سه ماه حلو گیری کردم اطرافیانم مدام نصیحت میکردن که نکن فرداروز بچه دار نمیشی می افتی تو درد سر واینجور حرفا منم نشستم فکر کردم گفتم خب بالاخره که باید بچه دارشم مشکلم که دارم بهتره اقدام کنم شاید اصلا چند سالی طول کشید خلاصه جونم براتون بگه رفتم دکتر دکتره آشنا بود و کامل اوضاعمو میدونست حتی قبل از عروسی برام دارو داده بود که کیستام از بین بره و منم مرتب استفاده کرده بودم دکتره باز چند تایی قرص داد و یه سونو نوشت گفت روز چهاردهمت انجام بده البته امیدوارنباش به این زودیا باردارشی منم قرصارو خوردم و روز چهاردهم رفتم سونو بهم گفت دوسه تا فولیکول داری دیگه عیچی اومدم خونه و زندگی عادی رو میکردم تا روز پریودیم که نشدم دردای شدید کمر و دل خیلی اذیتم میکرد سینه هامم به شدت حساس شده بود  از درد به خودم میپیچیدم نزدیکای عید بود و خواهرشوهرمم تازه عقد کرده بود دعوتش کردیم با شوهرش اومدن خونمون شوهرش یه بسته شیرینی خامه ای آورده بود تا قبل از اون از شیرینی متنفر بودم ولی نمیدونم چرا دوست نداشتم هیچکی لز اون شیرینیا بخوره دلم میخواست همه رو خودم بخورم مهمونام که رفتن شوهرم اومد و دست انداخت دور کمرم تو خونه میچرخوندم منم سرم گیج میرفت جیغ میزدم نکن وقتی گذاشتم رو زمین روبه موت شدم خلاصه حسی بهم میگفت باردارم ولی درد پریودی داشتمو دوباره میگفتم نه دکتر گفته چند ماه طول میکشه خلاصه دوروز بعد یه بی بی گذاشتم که منفی شد

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.


۲دیگه خیالم راحت شده بود که باردار نیستم رفتم موهامو بی رنگ کردم و دوباره رنگ زدم و روزبعدش رفتم مش انداختم روز سوم رنگ مش خوب نشده بود رفتم عوص کردم ولی همچنان منتظر پریود بودم به مامانم گفتم گفت نه باردار نیستی از کیستاته که عقب انداختی یک هفته گذشت و دیدم فایده نداره شام خونه مادرشوهرم دعوت بودیم خواهرشوهرم بیرون بود بهش زنگ زدم گفتم یه بی بی برام بیار بعد اشام رفتم گذاشتم دیدم بعله یه خط خیلی کمرنگ افتاد به جاریام نشون دادم گفتن مبارکه نشون مامانم دادم گفت نه نیستی بابا ومن همچنان درد داشتم حالا دوروز دیگه عید بود و ما فردای مثبت شدن بی بی چک با بابام اینا رفتیم مسافرت


۳رفتیم اصفهان و فاصله ی

بین پل خواجو وسی وسه پل رو پیاده رفتیم من میگفتم نمیتونم درد دارم بهم میفتن سوسول!


۴خلاصه علاوه بر درد بداخلاقیام هم شروع شد مدام سرگیجه داشتم و بی حال بودم ومامانم همچنان اصرار داشت که دارم تلقین میکنم جونم برای خانمهای گل بگه که رفتیم شیراز و من از فرط ناراحتی و درد و بی حالی باشوهرم قهر کردم مامانمم که شده بود سوهان روحم همش میگفت جنبه نداری چرا شوهرتو اذیت میکنی بابام بنده خدا هم که تو این فازا نبود نمیدونست من چمه هیچی دیگه رفتیم تخت جمشید شوهرم دستمو گرفته بود میگفت باید از این کوه بیای بالا هرچقد میگفتم نمیتونم به خرجش نمیرفت و منو کشید تا بالای کوه شیرازم که رسیدیم انگار ماشین جیز بود همه هوس پیاده روی کرده بودن تقریبا نصف جاهای دیدنیشو پیاده رفتیم منم که عین جنازه میکشیدن دنبال خودشون از شیراز که رفتیم بیرون به مامانم گفتم مامان من هوس کباب کوبیده کردم برام درست کن مامانم گفت الان دیگه مطمئنم حامله ای آخه من هیجدقت کوبیده نمیخوردم بین راه موندن گوشت خریدن و دیگه حالا  مثلا میخواستن تقویتم کنن جگرم!!! خریدن و آوردن درست کردن منم تاتونستم خوردم


۵بعداز شیراز رفتیم بوشهر خونه ی برادر شوهرم مادرشوهر اینا هم خودشون جدا رفته بودن واونجا بودن خلاصه رسیدیم گفتن شام بریم بیرون شام رفتیم کنار دریا جاریم دستپختش وحشتناکه یه جوری که خودشم اعتراف میکنه . یه مرغ پخته بود تمامش روغن و ادویه خیلی وحشتناک بود غذارو خوردیم و کنار ساحل یه کم بازی کردیم و تو راه برگشت مامانم گفت به شوهرم نگهدار حالم بده مامانم پیاده شد گلاب به روتون ...کنه من قبلش پیاده شدم و تمام غذارو برگردوندم رفتیم خونه مادرشوهرم هی میزد رو دستش میگفت غذا مسمومتون کرده مامانم خوب بود ولی من عین یه شال زرد افتاده بودم رو زمین فشارمو کرفتن ده بودن همونجا همه کفتن مبارکه ولی خودم میگفتم نه هیچی نیست چون میترسیدم باردار نباشم و بعد ضایع بشم


۶خلاصه با بدبختی و حالت تهوع و بی حالی بعد چند روز برگشتیم خونه ایام تعطیلات بود ودکترم نبود رفتیم آزاد یه تست بتا دادم و دیگه مطمئن شدم باردارم از اونجا دیگه همه شک وشبهه ها برطرف شد منم هر روز حالم بدتر میشد تهوع شدید که نمیتونستم از جام بلند شم تعطیلات تموم شد ورفتم سرکار با بدبختی میرفتم و میومدم اصلا نمیتونستم بشینم فقط باید دارز میکشیدم اون چند ساعت تو مدرسه رو به زور تحمل میکردم


۷یه روز تقریبا یک ماهی گذشته بود آماده رفتن سر کار بودم دراز کشیده بودم رو مبل حس کردم زیرم داغه رفتم نگاه کردم دیدم خونریزی شدید دارم اینقد ترسیده بودم که فقط گریه میکردم زنگ زدم مامانم و شوهرم وزن داداشم اومدن بردنم بیمارستان اون روز هفت تا بیمارستان رفتم هیچکدون سونو نگرفتن ازم که ببینم سقط شده یا نه تا بالاخره ساعت سه ظهر یه بیمارستان خصوصی سونو گرفت و صدای قلبش رو گذاشت شنیدم چه صدای قشنگی بود هیچوقت یادم نمیره اومدم بیرون گفتم صدای قلبشو شنیدم منو مامان وزن داداشم نشستیم خوب گریه کردیم بعد رفتیم خونه البته اینو یادم رفت بگم اولین بیمارستان که رفتیم یه ماما اومد گفت چی شده مامانم گفت بارداره خونریزی داره برگشت گفت شوهر داره یا نه؟ مامانم چیزی نمونده بود ماما رو خفه کنه بعدم دستشو کرد داخل و معاینه داخلی کرد و گفت سقط شده

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز