سخته میدونم عزیزم.شایدمن درک نمیکنم ولی با یه ذره تجربه ای که پیداکردم تو زندگی احساس میکنم باصبوری و زبان خوش میتونی درستش کنی.زوم نکن روخانوادت.بحث جهازم میگذره و تموم میشه به مرورزمان.
من مشکلم چیزدیگه ای بود.من وابسته به بابام و خواهرکوچولوم بودم.حسااااس بودم روشون و همیشه قربون صدقشون میرفتم.نگوشوهرم حسادت میکنه و کلا بد به دل گرفته ازشون.دوس نداشت بیان خونمون.من یه مدت حساسیتموگذاشتم کنار،بهش محبت کردم،اصلا نگفتم بابام فلانه😍خواهرم فلانه😍وای دلم تنگ شده براشون.نشستم ماها محبت کردم بهش،البته ازته دل نه الکی.خیلی هم شورشودرنیاوردم که عادی بشه براش.باهاش چای میخوردمو صحبت میکردم، از بچگیش میگفت و من ذوق میکردم میگفتم اون پسرفسقل مسقل الان خودش آقا شده خانمش تکیه میکنه بهش،بعد بحثومیکشوندم یواش یواش به اینکه نه بچه میمونه نه پدرومادر، فقط زنوشوهربراهم میموننو...
یا کاری انجام میداد برازندگیمون ازش تشکرمیکردم.بعدمثلا یه هفته یه بارمیگفتم مرسی عزیزم میبینم که زحمت میکشی برازندگیمونو...
کلا کاری کن بدونه الان فقط زندگی خودتون مهمه.بدون صحبت درباره خانوادش.اینجوری بهت اعتمادمیکنه و حرفای مادرش کمرنگتر