نزديك به دوساله عروسي كردم من و شوهرم يه جاي دورتر از محل زندكي خانوادهامون هستيم خيلي همديگه رو دوست داشتيم اونقدر برام تو دل برو بود كه يه ريز صورتشو نيبوسيدم رابطمون خيلي خوب بود تو دوران عقد كلي دعوا داشتيم و برا شوهرم دعاي جدايي نوشته بودن(حالش خيلي بد ميشد اذيتش ميكردن تو خاب شكنجش ميدادن و از حال ميرفت)و يه مدت خيلي درگيري داشتيم ولي بعد ازدواج و حل شدن اون مشكلا خيلي خوب بود همه چي تا اينكه من حامله شدم و مجبور شدم سه ماه اخر بارداري رو برم بيش مامانم جون دكتر بهم استراحت داده بود وقتي كه شوهرم داشت ميرفت از بيشم خيلي ناراحت بود و كلي كريه ميكرد حتي
و من به مدت سه ماه خونه مادرم بودم و از شوهرم دور بودم و انكار كم كم سرد شديم موقعي كه شوهرم برا زايمانم اومد به شدت بهم بي توجه بود و اصلن بيشمم نميخابيد و همه توجه رو بجه بود و بچه هم كلا جون الرزي و رفلاكس داشت و خيلي كريه ميكرد ديكه منم وقتي برا شوهرم وقت نداشتم و مجبور شدم سه ماه ديكه خونه مامانم بمونم تا مامانم بهم كمك كنه (دخترم از ساعت هشت تا شيش صبح يه بند كريه ميكرد جوري كه ما ميگفتيم ميميره زبونم لال)و تو اين مدت خيلي رابطه ها كمرنگ تر شد و وقتي كه برگشتم بيش شوهرم شوهرم اصلن با من رابطه برقرار نميكرد اصلن بهم ابراز علاقه نميكرد همش دوست داشت شبا تا ساعتاي سه و چهار توي حال بشت تلويزيون باشه و بعدش ميومد توي اتاق و منم ازش سرد شدم و بعدا هم بخاطر خر و پف زيادش بهش كفتم كه كلا از اتاق بره بيرون و تو حال بخابه الانم كلا تو حال ميخابه و ما دوماهه حتي دستمون هم بهم نهورده ولي شوهرم خيلي سعي داره درست شه ولي من اصلن دوست ندارم ميكه بيا امشب بيش هم بخابيم من اصلن دوست ندارم و قبول نميكنم مياد سمتم بهم محبت ميكنه ولي من اصلن دوسش ندارم و قدمي براي زندگيم بر نميدارم توي رابطه گرمم ولي اصلن دوست ندارم با شوهرم رابطه داشته باشم اصلن هيچ حسي بهش ندارم نميدونم چه مركم شده دوست دارم همش راحتم بزاره و تو حال خودم باشم نميدونم چرا ازش زده شدم بي دليل دوست دارم ازش طلاق بكيرم خيلي باهاش بد رفتارم ولي شوهرم همش ميخنده نميدونم چمه