4 سال بدبختی سختی یبار طلاق درد دیسک کمر و سیاتیک....
هی زمین خوردم و هی بلند شدم...20 کیلو کم کرده بودم ...دکتر گفت آماده ای برو اقدام کن بارداری همون ماه اول باردار شدم...هفته 6 قلبش زد...اما 8 هفته قلبش ایستاد....اگر می موند الان خوشحال بودم...درد نمیکشیدم...خانواده شوهرم نمیزدند تو سرم...خیلی چیزا عوض می شد... اما خذا بازم خواست سقط کنم تا عم دیسک کمرم بدتر شه همه سرکوفت بشنوم... با اینکه مشکل از شوهرمه .... اما خانوادش بازم من و مقصر میدونن...
سز سقط بیمارستان بستری شدم مردم و زنده شدم همه اومدن عیادت جز خانواده شوهرم حتی زنگ نزدن حالم و بپرسن حتی فهمیدم مادرشوهرم گفته انشالله بمیره ما عم راحت شیم در صورتی که پسر خودش مقصره...
جشن بچه جاریم شد...همونی که همه رو مسخره میکرد...واسه همه حرف درمیآورد...اون لایق کادر شدن بود من اما نه...چرا چون هیچ وقت نخواستم ذل بشکنم...به کسی يد کنم...یه گربه میومد دم خونه میگفتم مبادا ناامید برگرده..بهش غذا میدادم...من معلمم تو مدرسه آنقدر با بچه ها خوبم حتی دلم نمیاد بهشون اخم کنم...بغلشون میکنم به درد دلاشون گوش میدم...اما از نظر خدا یه بی لیاقتم...
جشن جاریم من و دعوت نکردن ... همچنان میگن تو مریضی...
حالا هم ناامیدم..و میدونم خدا به من بچه نمیده... اما خب واقعا حقم این نبود