از روزی که وجودتو حس کردم در نظرم قرن ها میگذره ....روزهای تلخ و شیرینی رو باهم گذروندیم 💕....بیشتر روزم با خیال تو سپری میشه ، دختر نازم خیلی مشتاق دیدنت هستم ، مشتاق بوییدنت.... این اواخر انتظارت منو دیوونه کرده ، خیلی بد اخلاق شدم و بابایی رو اذیت میکنم ...مثل یه بچه لوس که دم به دقیقه بهانه ای برای گریه داره !
بی نهایت استرس دارم، بی نهایت دلواپسی ...میترسم بعد از بغل کردنت ، دلتنگ تکون خوردنت توی دلم بشم ! میترسم از من دور بشی ....میترسم از تو دور بشم ...لحظه به لحظه که به اومدنت نزدیک میشه ....تپش قلب بی قرارم بیشتر میشه و دوحس شادی و غم به جنگ هم میرن ! امیدوارم سالهای بعد که بزرگتر شدی و مادر شدی حس الان منو درک کنی .....با اینهمه سردرگمی به یک چیز ایمان دارم ، اینکه خیلی دوستت دارم💕💕💕