دوستان کسایی که تاپیک قبلیمو دنبال کردن در جریانن که شوهرم سر یه دعوای الکی دخترمو برداشت برد، خلاصه همون شب ساعت یک نصفه شب آژانس گرفتم رفتم در خونه مادرش بچمو از اون حیوون گرفتم هر چند که بهم نمیدادنش و کار به کتک و فحش و دعوا و شکایت کشید ولی گرفتمش، ولی آتیشی که تو قلبمه قابل توصیف نیست، اون شب خونواده شوهرم هر حرف بدی که میتونستن بار من کردن و شوهرم نه تنها ازم دفاع نکرد که هیچ کتکم هم زد و طرف خونوادشو گرفت، آبجی بی همه چیزشم بچمو گرفته بود به زور میکشید و به من فحش میداد و بچه خودمو بهم نمیداد، اینا هم به کنار، چیزی که خیلی آتیشم زد این بود که شوهرم جلو خونواده اش گفت هرجوریه بچه رو ازت میگیرم شده میرم همه رفیقامو میارم که شهادت بدن که تو ج.ن.ده ای و باهات رابطه داشتن، خونواده اش هم که از اون ادمهای احمقدهن بینن فکر کردن داره این حرفو راست میگه و حتما من کاری کردم که این حرفو میزنه همشون ریختن سرم و هرچی خواستن بارم کردن، الانم گیر دادن به دختر بزرگم که باید بگی بابای باران بیاد ببردش شوهرم میگه اگه تو نگی خودم زنگ میزنم بهش ادرس میدم بیاد ببردش