سوم دبستان بودم با يكي از همكلاسيام كه همسايمون هم بود قهر بوديم با هم
بعد من اصن دلم نميومد قهر بمونم يه نامه كتابي نوشتم كه سارا بيا يك جايي در نزديكي خانه هايمان با هم آشتي كنيم 😂😂
بعد با خودم بردم مدرسه كه يه جوري بهش بدم
كوله پشتيم خيلي از جثه ام بزرگتر بود و هميشه به سختي جمع و جورش مي كردم
بين دو تا كلاس بود كه از ميزهاي عقبي صداي خنده هاي بلند اومد نامه دست به دست مي شد و با صداي بلند مي خوندن و ميخنديدن و همه مي گفتن كار ياسيه چون ياسي با سارا قهره😂😂😂
اوردن دادن به من منم با تمام وجود انكاررر كردم😂😂😂