سلام دوستان ..دلم گرفته بود دوست داشتم یجا خالی کنم کسی رو ندارم پشتم باشه فقط خدارو دارم ...بچه بودم شاید ۶ساله هنوز یادمه مدرسه نمیرفتم داداش کوچیک داشتم هیچوقت بمن اهمیت نمیدادن بابام برا بقیه بچهاش چیزی میخرید اما من نه ناراحت میشدم اما خودمو دلداری میدادم عیب نداره بزرگ بشم میخرم برا خودم بستنی ..بزرگ شدم بابام براش چیزی میخرید منم میگفتم عیب نداره باشه درس بخونم پولدار بشم یک عالمه میخرم برا خودم ..بعد عمری بابام یه اتاری دستی خرید همون روز زدش زمین شکست ..هیچکس بهم اهمیت نمیداد ..ازدواج کردم انگار از پشت بوته اومدم ففط میخواستن ردم کنن .دختر خالم الان دوسالیه عروسی گرفته بینمون خوب بود از بچگی باهم بودیم ..اما از وقتی تو شهر ما عروس شد .بین ما خواهرا رو بهم ریخت چون خبرا رو پخش میکرد .الان اگه یذره با خواهرام خوب بودیم دیگه نیس اون یذره .دختر خالم خودشو باخدا میدونه ..تمام رازامو به خواهرام گفت ابرومو برد .زندگیم داغون کرد .جوری ک من چند ماه پیش از بس هر روز گریه میکردم فشارم میفتاد بستری میشدم ..دیگه رفتم از قرصا مامانم یواشکی برداشتم ک خودکشی کنم .اما نشد باردار شدم ...الان خانوادم منو انداختن کنار دختر خالم تحویل میگیرن بمن میگن تو دروغ میگی اون راست میگه ..امشبم همه رفتن دنبال زن داداشم ک فردا عروسیشه منو نبردن گفتن تو باش خانه مراقب مادربزرگ باش .بابام فقط چاخان میکنه ادمو ..دختر خالم هر روز خانه بابامه ..روش دادن از بس بابام بهش گفت تو مثل دخترمی ..بابام ب دوتا ابجیام زمین داده اما بمن نداده .گفت دلم میخواد بهرکی دوست دارم بدم ..یه روز ما موتور داشتیم برفم اومده بود ب بابام گفتم ماشین میدین ما بریم خانه پدرشوهرم گفت ماشینمو ب احدناسی نمیدم .اما ماشین بابام هر روز دست شوهر خواهرمه ک میرن خونه پدرشوهرش ...همه مقصر من میدونم .نمیدونم دیگه من ن زندگی کسی رو خراب کردم ن دوست دارم از خدا میترسم ..