از بس تاپیکا پر از درد و غصه اس گفتم بیام اینجا و خاطره نه چندان رودم رو تعریف کنم دلتون وا شه.
یکی از دوستام تو کلاسمون متاهله ولی هیچ کس به غیر از ۳ تا از دوستاش خبر ندارن. خاله من چوخ آرایشگره و مامان دوستم میره پیشش بهش گفته بود که متاهله و چون ما تو راهنمایی یه مدرسه بودیم بعد اینکه قبول شدیم از نمونه به خالم نشون دادم عکسمو گفت این دختره متاهله و با پسرعموش ازدواجیده. بعد سال قبل تو کلاس بازی جرعت حقیقت گفت نه ازدواج نکردم و الانشم که الانه کسی به غیر از خودش و خدا و من و ۳ تا دوستاش چیزی نمیدونه
بعد من ۲ ماه نشده بود رفته بودم خونه ام . تو کلاس بحث از معلمی شد که سخته و بعضی از دانش آموزا معلم رو به دردسر میندازن شد.
یکی از بچه ها مخالفت میکرد که نه خانم دانش آموز با معلم کاری نداره که معلما ما رو اذیت میکنن. بعد من اومدم از شغل زیبای معلمی دفاع کنم زدم چششو کور کردم. گعتم مادر شوهر من خودش تعریف میکرد که یکی از دانش آموزاش رفته بود آموزش پرورش بهشون گفته بود معلممون به ما میگه پول بدید نمره بدم بهتون و واسش دردسر درست کرده بود چی میگی تو. وقتی چیزی نمیدونی حرف نزن
😑
😑
کلاس غرق در سکوت اون همه حرف رو نگرفتن ولی تیکه مادرشوهر رو گرفتن و اینگونه بود لو رفتن شیک من ولی هرچی گفتم مادرشوهر دوستمو میگم قبول نکردن نکبتا.