چشام بسته اس هنوز
یک بوسه میشنه رو لبم که عزیزم من دارم میرم پاشو نمازت قضا نشه. منم میبوسمش و میگم بسلامت. زود برگرد
به زور بلند میشم. از تخت میام پایین و میخوام برم سمت دستشویی که کشیده میشم سمت اتاق بچه ها
مث فرشته ها خوابیدن. ناخوداگاه لبخند میزنم سید مصطفی و سید مرتضی 9 سالشونه و شبیه پدرشون هستن. خدایا شکرت ... خدایا ممنونم اجازه دادی داشته باشمشون... خدایا کمکم کن خوب تربیتشون کنم. خدایا بچه هام فدای قاسم بن الحسن
اومدن بچه ها معجزه بود . یادم میاد دقیقا ده سال پیش چنین روزی با دلی پر از اضظراب راهی شیراز شدیم. مطمین بودیم که ivf و تخمک اهدایی نمیخوایم. بعد از کلی پرس جو.... بالاخره تصمیم گرفتیم رنج سفر را بپذیریم و خودمون را بسپریم به حکیم بنیاد.... درمان همراه با تو کل به خدا و عشق آقای خونه جواب داد
بچه هام خوش قدم بودن. شوهرم ترفیع گرفت و منم کارم را بصورت تلفنی و نتی حفظ کردم. یک سالشون نشده بود که خونه خریدیم. جشن 1 سالگی شون قشنگ ترین جشن همه عمرم بود. همسر خوبم؛ پسرای گلم و حالا هم خونه ای که میخواستم. امام زمانم ممنونم که همیشه هوامو داشتی