ماما کنار دکتر گفت پسره.مبارک باشه.اوردنش کنار صورتم جون نداشتم فقط گفتم قربونت برم مادر جون بعد بردنش که لباس تنش کنن.ماما گفت یه سرفه کن جفتت راحت دربیاد که دکتر گفت نیازی نیست خودش در اومد.من اصلا نگاه نمیکردم..برش رو که اصلا نفهمیدم ولی بخیه زدن خیلی بد و چندش بود دو سه تای اخر هم که خیلی درد داشت.فکر کنم برا بخیه های اخرم بیشتر از زایمان سر و صدا کردم.ساعت شش بود که کار بخیه تموم شد و بهیار بعد از یه انتظار چند دقیقه ای اومد و منو که نمیدونم چرا لرز کرده بودم و پاهام میلرزید و تمیز کرد و لباس پوشوند و همراه پسرم رفتیم تو بخش..شوهرم و مادرم منتطر بودن و با دیدن ما خیلی خوشحال شدن و همش قربون صدقه میرفتن.رفتم رو تخت خوابیدم چندتا خرما خوردم شربت گلاب زعفرون خنک .بچمو شیر دادم خیلی حس غریبی بود باورم نمیشد که این بچه همون کنجد توی دلمه و بعدش هم شام خوردیم و منتظر شدیم سریال دلدادگان شروع شه...
اینجوری بود که من تو سی و هشت هفته و شش روز طبق پریودی و سی و نه هفته تمام بر طبق سونوی ان تی زایمان کردم و پسرم با وزن 2900 گرم به دنیا اومد.
هر چند ساعات سختی رو پشت سر گذاشتم ولی اون درد فضایی وحشتناک و اون افسانه هایی که از درد زایمان طبیعی میسازن خیلی هم راست نیست..سخت هست اما به هر صورت قابل تحمله..خدا کمک میکنه.
لطفا برای همه کوچولوها و تو راهی ها یه صلوات بفرستین که خدا همیشه پشت و پناهشون باشه ..