2777
2789

خاطره زایمان من

تاریخ زایمان طبیعی من 22 شهریور تخمین زده شده بود.از هفته 33 درد پریودی داشتم به طور نامنظم.شدتش هم کم و زیاد میشد.گذشت تا هفته 37 .دیگه خیلی خسته شده بودم.دلم میخواست هر چه زودتر نجات پیدا کنم از بارداری.فکر اینکه به چهل و یک یا بیشتر برسم کلافه م میکرد.رفتم دکتر برای معاینه.اصلا درد نداشت دکتر با تعجب گفت دهانه رحمت دو سانت بازه.چطور درد نداری؟.گفتم دارم.درد پریود.مثل قبل.یه کم دهانه رحم رو تحریک کرد گفت نهایت تا هفته دیگه زایمان میکنی.هم خوشحال شدم هم یه کم ترسیدم.بعد هم گفت لگن خیلی خوبی برای زایمان نداری..از اون شب هر شب تخم شوید با نبات دم میکردم میخوردم.روغن کرچک هم خوردم که فایده نداشت فقط اسهال و دلپیچه شدم.روزها میگذشت و من قر میدادم.حرکت گربه انجام میدادم و بعضی کارهایی که تو کلاسهای زایمان گفته بودن رو هر از گاهی انجام میدادم

🌹به راستی که خداوند بهترین محافظان است🌹

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

.38 هفته و5 روزبودم که عصر با مامانم رفتیم پارک.چون نزدیک بود گفتم پیاده بریم که پیاده روی هم کرده باشم.تو پارک همون درد پریودی میومد و میرفت ولی با شدت بیشتر..شوهرم اومد دنبالمون.تو راه احساس میکردم دردم زیاد شده.شوهرم گفت از پیاده رویه اخه تو بارداریم هر وقت بیرون میرفتم بعدش حالم بد میشد.شب طرفای 12 درد گرفت و رفت.خوابیدم.ساعت4 از درد بیدار شدم.5 هم بیدار شدم و همینطور 6.احساس میکردم دردها منطمه ولی چون خواب الود بودم توجه نمیکردم.صبح از خواب بیدار شدم احساس کردم دردام دردای همیشگی نیست و حالم یه جوریه.گفتم فکر کنم امروز قراره خبری بشه.صبحونه خوردم و به مامانم که از چند روز قبل اومده بود پیشم گفتم برام سوپ بپز.سراسیمه گفت خبریه گفتم نه بابا ولی میخوام یه کم تقویت شم بالاخره زایمان که خبر نمیکنه.اگه چیزی میگفتم مامانم هول میکرد.گفتم شربت زعفرون هم درست کن بزار یخچال خنک شه که هر موقع لازم شد گرم نباشه.مامانم شریت رو درست کرد اماده گذاشت یخچال و سوپ رو بار گذاشت.منم رفتم شیو کردم و دوش گرفتم و زیر اب داغ قر میدادم و کمرمو ماساژ میدادم که خیلی خوب بود.ساک بیمارستان خودمو نی نی هم که از هفت ماهگی اماده کرده بودم رو چک کردم.ابروهامو مرتب کردم.

🌹به راستی که خداوند بهترین محافظان است🌹

موقع ناهار خوردن دردام یه ربع به یه ربع بود.سوپ رو که به توصیه مربی کلاسمون با میکسر زده بودم برای جذب سریعتر و راحتر خوردم بقیه هم تقریبا ناهارشون رو تموم کرده بودن که یه دفعه ساعت رو چک کردم دیدم دردام کمتر از پنج دقیقه یه باره.یه کم ترس ورم داشت گفتم بریم بیمارستان مامانم یهو از جا پرید گفت واقعا؟ گفتم اره مامان بپوش بریم.سریع لباس پوشیدیم و از زیر قرآن رد شدم و راه افتادیم.شوهرم از هولش نزدیک بود ماشین بره تو جدول جلو در خونه.مامانم هم که هول کرده بود و همش گریه میکرد.من سعی میکردم بین دردها بگم و بخندم که جو اروم بشه..رسیدیم بیمارستاناول یه ماما معاینه کرد با مثانه پر گفت 3 سانتی.تا شب زایمان میکنی.یه کم ناامید شدم.گفتم حالا حالاها کار دارم اینجا.رفتم بیرون به شوهرم و مامانم گفتم.اونا خیلی خوشحال شدن.رفتم دستشویی برگشتم.پرستار بخش زنگ زد دکترم راحت گفت نمیتونم بیام.دکتر آنکال اومد.معاینه کرد گفت 7 سانته.باز دلم خوش شد.کیسه آبمو پاره کرد و من بستری شدم.

🌹به راستی که خداوند بهترین محافظان است🌹

درد داشتم زورم هم کم بود.یک ساعت بعدش دکتر که به همراه یه ماما کامل بالاسرم بود و مدام معاینه میکرد گفت فول شدی زور بزن که بریم برا تخت زایمان.گفتم لابد دیگه داره تموم میشه ولی نه.بچه بالا بود و پایین نمیومد.هر چی زور میزدم فایده نداشت انگار ولی دکتر و ماما که مودب و مهربون بودن مدام تشویقم میکردن و میگفتن خوب داری پیش میری.تکنیکهای تنفس رو فراموش کرده بودم.احساس میکردم تو برزخم.درد از یه طرف و ترس اینکه چرا بچه نمیاد و نکنه اتفاق بدی بیفته از یه طرف.سعی میکردم بهش فکر نکنم و روی زور زدن تمرکز کنم.ولی تو اون لحظات فکر میکردم تا ابد تو این شرایط گیر کردم و پیشرفت و پس رفت هم درکار نیست چون بچه از رحم خارج شده بود و تو کانال زایمان بود و امکان سزارین هم دیگه وجود نداشت.یه ساعت یا بیشتر گذشت که دکتر گفت بریم روتخت زایمان که تو یه اتاق دیگه بود یه اتاق بزرگ با پنجره های بزرگ و چشم انداز باغهای زیبا که خیلی روشن و دلباز بود.شنیدم که دکتر گفت باید از وکیوم استفاده کنیم.درد و فشارم خیلی زیاد بود همش میگفتم کمکم کنید دیگه نمیتونم ولی اصلا سر و صدا نمیکردم حتی یه جیغ هم نزدم.احساس کردم یه چیز بزرگ ازم خارج شد ساعت و نگاه کردم دقیقا پنج و چهل دقیقه ی بعد از ظهر بود که پسرم به دنیا اومد.

🌹به راستی که خداوند بهترین محافظان است🌹
منم خاطره خوش زایمان میخوام خداجون

عزيزدلم شما هم بسلامتي باردار ميشي و خاطرتو مياي ميكي 

بند دل منی.. بی شک تو جان منی..میخواهم کاری کنم تا تمام طفل های این سرزمین سراغ شادی را از تو بگیرند❤

ماما کنار دکتر گفت پسره.مبارک باشه.اوردنش کنار صورتم جون نداشتم فقط گفتم قربونت برم مادر جون بعد بردنش که لباس تنش کنن.ماما گفت یه سرفه کن جفتت راحت دربیاد که دکتر گفت نیازی نیست خودش در اومد.من اصلا نگاه نمیکردم..برش رو که اصلا نفهمیدم ولی بخیه زدن خیلی بد و چندش بود دو سه تای اخر هم که خیلی درد داشت.فکر کنم برا بخیه های اخرم بیشتر از زایمان سر و صدا کردم.ساعت شش بود که کار بخیه تموم شد و بهیار بعد از یه انتظار چند دقیقه ای اومد و منو که نمیدونم چرا لرز کرده بودم و پاهام میلرزید و تمیز کرد و لباس پوشوند و همراه پسرم رفتیم تو بخش..شوهرم و مادرم منتطر بودن و با دیدن ما خیلی خوشحال شدن و همش قربون صدقه میرفتن.رفتم رو تخت خوابیدم چندتا خرما خوردم شربت گلاب زعفرون خنک .بچمو شیر دادم خیلی حس غریبی بود باورم نمیشد که این بچه همون کنجد توی دلمه و بعدش هم شام خوردیم و منتظر شدیم سریال دلدادگان شروع شه...

اینجوری بود که من تو سی و هشت هفته و شش روز طبق پریودی و سی و نه هفته تمام بر طبق سونوی ان تی زایمان کردم و پسرم با وزن 2900 گرم به دنیا اومد.

هر چند ساعات سختی رو پشت سر گذاشتم ولی اون درد فضایی وحشتناک و اون افسانه هایی که از درد زایمان طبیعی میسازن خیلی هم راست نیست..سخت هست اما به هر صورت قابل تحمله..خدا کمک میکنه.

لطفا برای همه کوچولوها و تو راهی ها یه صلوات بفرستین که خدا همیشه پشت و پناهشون باشه ..

🌹به راستی که خداوند بهترین محافظان است🌹
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز