حالابزارمن برات بگم
من تک دخترم ازیک خانواده کاملامرفه هیچ وقت حسادت نداشتم همیشه تاحدی خواسته هام براورده بودن ک ب هیچ کس حسادت نکنم برعکس حسود داشتم ولی ازارم نمی دادن خودمم فقط ب دخترایی دلم می رفت ک مادر داشتن ودلم می خواست منم داشتم ولی نخواستم انهانداشته باشن جاریم دخترداداش مادرشوهرمه وتامن عروسی کردم ان هم ۱ماه نشده عقدکرد همه گفتن پاقدم عروس اولته
اوایل ازکسی شنیدم ک مادرشوهرم دوستم داره ولی جاریموبیشتر یادم امدچی کارهامی کردم ومحبتام واینکه مثل دختربامادرشوهرم بودم دلم شکست انقدرگریه کردم دوست داشتم منم اندازه اون دوست بداره بعداون گریه عوض شدم گفتم من خوبی کنم امادیگه برام مهم نباشه
جاریم بشدت بهم حسودی می کرد ب لباس طلا وخونه هرچی ک بگی مثل من می خرید !!!منم می گفتم حسود یا ازپول کم میاره بالاخره یاخودشوخسته می کنه همینم شد
همسرم منومحدودمی کردتوی حجاب برعکس برادرهمسرم ومادرشوهرمم چندباری ارایشموپاک کرده بود این باعث حسادتم شد همسرم نرم ترشد دیگه ازم دفاع می کرد دیگه مادرشوهرم چیزی نگفت وحسادت منم ازبین رفت