من میرفتم شهرستان خونه مادربزرگم با عمم اینا که ماشینشون خراب شد توی پمپ بنزین وازش بنزین میرفت
همون موقع شوهرمو خانوادش از مهمونی برمیگشتم برن خونه وایمیستن کمک ما
شوهرمم میشینه پشت فرمون ماشین عمم اینا و اینجوری اشنا میشیم😂
حتی ب خاطر من میرن تا دم در خونشون و اونجا مشغول تعمیر ماشین عمم اینا میشه تا ساعت۱شب این اتفاقا ماه رمضون دو سال پیش افتاد
من خودم ب نماز وروزه اهمیت میدم ولی شوهرم اهل روزه نیست اونوقت واسه اینکه توجه منو جلب کنه شمارشو داد وگفت منولطفا واسه سحری بیدار کنین😂😂😂