شش ساله ازدواج کردم.ازدواجی با عشق..سه ساله اول بچه نمیخواستیم بعد از سه سال به اصرارشوهرم اقدام کردیم ومن باردارشدم اما توی هشت هفتگی سقط شد😖از اون روز به بعد زندگیم عوض شد خیلی عوض شد😖دیگه باردارنشدم به هردری زدم نشد که نشد دوبار ای وی اف منفی شدم آخریش همین چن روز پیش بود..چقد التماس خدا کردم چقد نذر کردم چقد توی تنهاییم گریه کردم وگفتم طعنه ها دلمو شکسته😭😭😭تا همین چن ساعت پیش شوهرم پا به پام میمومد واسه درمان اما درست یک ساعت پیش از تو اتاق یهو اومد بیرون وگفت من دیگه ادامه نمیدم خسته شدم از این همه خرج کرده بیهوده از این راه اشتباهی.بهش گفتم چی شده؟چیزب گفتم ناراحت شدی گفت دارم میگم من دیگه همراهیت نمیکنم من بچه نمیخوام دلم شکست آخه چی شده تا همین دیروز میگفت فرش زیرپامم میفروشم تا به آرزوت برسی 😭😭😭😭😭😭خدایا هرچی ازت خواستم یا ندادی یا اونقد دیر دادی که دیگه برام بی ارزش شد آخه مگه چی خواستم منم دلم میخوا مادربشم دست بچمو بگیرم و برم براش خرید کنم دلم میخوادبراش لالایی بخونم ،دلم میخوادمامان صدام کنه ومن هربار باشنیدن این کلمه عاشق تربشم😭😭😭😭😭😭لعنت به من لعنت به آرزوهام