من خداروشکر راضیم ..چون خودم زندگی الانمو ساختم..شاید بگید خوشبحالت چقد خوب ک از زندگیت راضی ای ..ولی زندگی من کم مشکلات نداشته ..هزاااااران مشکل بوده و با زبون درست شده ..بدونه اینکه ب خانواده ها بگیم یا اینکه ب هم فحاشی کنیم ..
متاسفانه خانمای ایرانی توانایی حل مشکلات رو ندارن تا یه چیزی میشه سریع افسرده میشن ..همش خودشونو سرزنش میکنن بخاطر این ازدواج..
ادم از اولش یا نباید ازدواج کنه ..یا اگه کسی رو انتخاب کرد با خوب و بدش بسازه .من الان ۷سال از زندگی مشترکم میگذره ..تو این هفت سال شاید بگم ۴سال اول زندگی ب بدی گذشت ولی خب مشکلاتو حل کردیم ..چون دوتا ادم متفاوت با دوفرهنگ متفاوت کنار هم زندگی میکنن مسلما چندسال اول مشکل دارن ..این ماییم ک باید با هم کنار بیایم ..من با وجود اون همه سختی ک کشیدم هیچ وقت شکایت نکردم ک چرا بخت من اینجوریه..اگه بخام از مشکلاتم بگم همتون میگید قربون زندگی خودم
خب یکم بگو تا ما بدونیم عزیزم، من شوهرم چون باباش اینطوری بوده زود عصبی میشه وحشتناک میشه میشکنه و.. و برخلاف من سریع میخاد زنگ بزنه به خونواده من،من برعکسش تو یه خونواده اروم که همه هما دوس دارن این. خواهر، خواهر باردار نفرین میکنه بچت بمیره و نبینیش اگه کامل واستون بگم .... مشکل اینجاس که طبقه دومشونم، 8 ماه باردار بودم گازمونا قطع کردن هی پله ها را پایین رفتم زودتر زایمان کردم دلممممم بدجور گرفته خواهرم ندارم😭😭😭😭
ببین شوهر من انقد غــُد و مغرور و یه دنده بود هر بار ک بهش میگفتم این کارو نکن میگفت من مثه بابامم ..منوهمینم ..کل حرفش همین بود ..تازه عروسی کرده بودیم مادرش کل طلاهامو ازم گرفت ..پول عروسیمونو ازم گرفت ..شوهرم کار میکرد پولشو مامانش مثه مجردیش ازس میگرفت
ب ولله ک شوهر من عادتای خیلی بد بد داشت ..ب شدت مامانی بود تو فکر کن ناهار و شام خونه مامانش میخورد ..ب شدت رفیق باز بودش ..رفیقای ناجور .رفیقای زن باز ..رفیقای معتاد ..اصلا چیزی ب اسم زن تو زندگیش وجود نداشت ..۴سال ب سختی گذشت ولی کم کم درستش کردم ..ب این نتیجه رسیدم ک هیچ چیزی غیر ممکن نیس
من یه جورایی مثل شمام، شوهرم18 سال کمکشون کرده جخیزیه و سیسمونی الان نزدیک 40 سالشه انتظار دارم دیگه فقططط بفکر من و پسرم باشه اخه دوتا داداش داره ولی این مسئول در برابر خونوادش، ما یک ریال کمک نکردن واسه عروسیمون پاتختی هم ندادن تازه یه نیم سکه هم ازم گ،فت طبق رسم مزخرفشون روز پاتختی باید میدادم بش، یه مامانی داره که نگودلم میخاد مستقل بودم حداقل نمیدیدمشون دعام کنید
چیکار کردید تغییر کرد? چندتا بچه دارید؟
من بچه ندارم ..
همه جوره از خودگذشتگی کردم..یه نمونشو میگم
من تازه عروسی کرده بودم ناهار و شام میپختم ولی مادرس میموند جلو در .تا بیادش .بعد میبردش بالاخونه خودشون ..من هرچی منتظر موندم نمیومد.بعد مامانش ظهرا رختخواب مینداخت براش میگف استراحت کن دیگه نمیخاد بری پایین .اونم ک از خدا خاسته ..کل روزاوهمینجوری گذشت .تا اینکه یه روز شوهرم اومد خونه گفت ناهار چی داریم گفتم هیچی .گفت چرا گفتم اشتها ندارم .گفت پس من ..گفتم تو مگه برات فرقی داره من چکار میکنم چی میخورم .تو ک برا خودت میری بالا شام و ناهارتو میخخوری نمیدونم منو برا چی اوردی تو این خونه.منم کنار مامانم بودم .بعد گفت ینی ناراحت میشی .گفتم نباید بشم؟حتی یه تارف ب من نمیکنید ک توام بیا بالا .مگه من دنیاخورم ..دیگه از اون موقع فهمید ک کارش اشتباهه..الان با من میره خونه باباش .با خودمم برمیگرده
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
