یک هفته هست مهومون دارم از یه شهر دیگه
مادر شوهرم اینا با خاله شوهرم و مامان بزرگش و عموش داماد عموش ،ماما ن بزرگ شوهرم
حسابی خستم و دلم میخواد زودتر برن
بعد از این همه خستگی و زحمت کشیدن اون شب تو بازار بودیم مادر شوهرم میخواست کارد میوه خوری بخره گفت اینا خوبه گفتم اره من دارم ازش راضیم همینایی که این چند روز میاوردم
مادر شوهرم گفت ما این چند روز خونه شما میوه نخوردیم منو بگین آتیش گرفتم آخه روزی چند بار میوه میارم از پرتقال و نارنگی و سیب و کیوی و انار حتی یه شب هم آناناس آوردم با صبحانه هم انگور خربزه میزارم طاقت نیاوردم گفتم که چند بار و چه چیزای میوه آوردم فقط گفت چم
شبش به محضی که سفره جمع شد میوه دادم به شوهرم ببره همه گفتن همین حالا شام خوردیم میل نداریم شوهرم گفت میگن نمیخوایم گفتم حتما باید ببری گفت چرا گفتم بعدا بهت میگم
موقع خواب بهش گفتم مامانت اینجوری گفت شوهرم گفت مامانم منظوری نداره یادش میره گفتم به فرض که من میوه هم نیاوردم خیلی زشته مامانت بگه ما این چند روز میوه نخوردیم
خلاصه از دست این مادرشوهراا که فقط آدمو حرص میدن