2777
2789

یک هفته هست مهومون دارم از یه شهر دیگه 

مادر شوهرم اینا با خاله شوهرم و مامان بزرگش و عموش داماد عموش ،ماما ن بزرگ شوهرم 

حسابی خستم و دلم میخواد زودتر برن 

بعد از این همه خستگی و زحمت کشیدن اون شب تو بازار بودیم مادر شوهرم میخواست کارد میوه خوری بخره گفت اینا خوبه گفتم اره من دارم ازش راضیم همینایی که این چند روز میاوردم

مادر شوهرم گفت ما این چند روز خونه شما میوه نخوردیم منو بگین آتیش گرفتم آخه روزی چند بار میوه میارم از پرتقال و نارنگی و سیب و کیوی و انار حتی یه شب هم آناناس آوردم با صبحانه هم انگور خربزه میزارم طاقت نیاوردم گفتم که چند بار و چه چیزای میوه آوردم فقط گفت چم 

شبش به محضی که سفره جمع شد میوه دادم به شوهرم ببره همه گفتن همین حالا شام خوردیم میل نداریم شوهرم گفت میگن نمیخوایم گفتم حتما باید ببری گفت چرا گفتم بعدا بهت میگم

موقع خواب بهش گفتم مامانت اینجوری گفت شوهرم گفت مامانم منظوری نداره یادش میره گفتم به فرض که من میوه هم نیاوردم خیلی زشته مامانت بگه ما این چند روز میوه نخوردیم 


خلاصه از دست این مادرشوهراا که فقط آدمو حرص میدن

شبهای هجر گذراندیمو زنده ایم هنوز ...مارا به سخت جانی خود چنین گمان نبود 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

وا  چقد زشت  اگه ام کم و کسری بوده، خونه پسرب

واقعا منم همینو میگم میگم اصلا مامانت یادش نیست که من میوه آوردم خیلی زشته بگه این چند روز ما میوه نخوردیم

شبهای هجر گذراندیمو زنده ایم هنوز ...مارا به سخت جانی خود چنین گمان نبود 
 آره بخدا خیلی خسته شدم  دیگه جون واسم نمونده

این همه آدمو هتل هم تو ۱ سوئیت راه نمیده خدا بهت صبر بده

جهل و تعصب آنقدر قدرتمند است که میتواند جنگ را به صلح،و بردگی را عین آزادی جلوه دهد.
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792