یبار ظهر ک از مدسه تعطیل شده بودیم نزدیکای عید بود تخم مرغ عید رنگ کرده بودیم تو کلاس میخاستیم ببریم خونه...با چندتا از دوستام تو خیابون تخم مرغارو گرفته بودیم دستمون میفروختیم😂😂😂
یبارم خیلی تو کلاس شلوغ کرده بودم مدیر اومد گفت فردا پدرتو حتما باید بیاری 👆 منم نمیخاستم بابام بفهمه فردا صبح ک داشتم میرفتم مدرسه ی آقایی رو دیدم نشسته بود جلوی ی مغازه گفتم میشه بیاین مدرسمون بگی بابای منی 1000تومن داشتم دادم بهش اومد 😁 مدیر گفت دختر خوبیه ولی جدیدا خیلی شلوغ میکنه مرده هم نه گذاشت نه برداشت خوابوند تو گوشم گفت خجالت نمیکشی تو دختر آبروی منو بردی تو مدرسه آدم درس میخونه نه اینکه شلوغ کنه...منم شوکه شده بودم 😐 کلی گریه کردم مدیر گفت آقای محمدی حالا شما خودتونو ناراحت نکنید اشکال نداره بچه ان😁😁