خبری نشد منم دیپلم گرفتم وپیش رفتم ودانشگاه قبول شدم ولی خبری ازش نبودهرکی میومدخواستگاری یه بهونه جورمیکردم ردمیکردم تااینکه خانواده ام گفتن توکسی رومیخوای که خواستگاراتو داری با بهونه های الکی ردمیکنی یااصلا نمیخوای ازدواج کنی گفتم نه مناسب نیستن یعنی واقعابعضیاشون مناسب نبودن.
بالاخره دامادمون اومدگفت امیداقا میخادبیادخواستگاری فرداشب. خانواده اش زنگ زدن قرارمون فردابعدازظهرساعت 5شدچقدرخوشحال بودم دلم میخواست دیدمش بهش بگم چقدر منتظرت موندم تابیای وبرم توبغلش زارزاراشک بریزم شب تاصبح خوابم نبردباخودم میگفتم چی بپوشم چه حرفایی بزنیم باخودم کلنجار میرفتم تا صبح شد ومن بلندشدم ویه ابی به صورتم زدم ورفتم سرمیز مامانم پنج شنبه ها تعطیلیش بود وخونه بود بهم گفت صبحونه تو بخوربریم خرید منم ازخداخواسته سریع خوردم و رفتیم خرید مامانم یه جورایی بو برده بود چقدر خاطرامیدبرام عزیزه ومیخوامش وچقدر اون روزولخرجی کردیم حتی یادمه یه سری وسایل خونه روهم عوض کردیم مثل گلدون و وسایل لوکس و...
بعدازظهرشد ساعت 4:30شد همه اماده بودن ولی برادرم نبود دانشجوی دکتری بود توسبزوار گفت اگه خبری شد من میام برای تحقیق وگرنه درسم مهم تره دوست داشتم تنها برادرم باشه توخواستگاریم که نمیدونستم اخرختم به خیر میشه یا نه.خواهرم ودامادمون هم بودن بچه ها اینم بگم اصلا خبرنداشتم ازدوست داشتن امید به من مغزموداشت میخورد شاید این عشق یه طرفه باشه شایداشتباه میکنم نمیدونم چرایه حسی تودلم اشوب میکرد یه حسم دلداریم میداد تا اینکه اومدن ومن به کمک خواهرم پذیرایی کردم وقرارشد بریم صحبتهامونو بکنیم که یهوامید یه شاخه گل ازتوجیبش دراورد وگفت تقدیم به عشقم که چندساله عاشق ودیوونتم و...
وای منو بگی اشکم دراومد هرچی تواین چندسال دل تنگش شدم وگفتم بهش وگفتم چراهیچ وقت نگفتی بهم که دوسم داری اگه من فک میکردم یه طرفه باشه وازدواج میکردم چی کمی مکث کرد وگفت الان که پیشتم و درکنارهمیم