2777
2789
عنوان

داستان من وعشقم

495 بازدید | 24 پست

سلام دوستان داستان من وعشقم

دوستان عزیز من اصلا داستان نویسی بلد نیستم ببخشید اگه نتونستم قشنگ بگم و خیلی سانسورشده هست 

دوستان عزیزم برام مهم نیست باورکنید یانه 

من درخانواده ی کاملا مذهبی وتحصیل کرده بزرگ شدم پدرم استاد دانشگاه فردوسی مشهد بودن که بازنشسته شدن ومادرم فرهنگی بود که پارسال بازنشسته شد دوران کودکی و نوجوونی خوبی داشتم ویه خواهر ویه برادردارم. خواهرم چهارسال ازمن بزرگتره وبرادرم شش سال.خواهرم وقتی بیست ساله بود خیلی خواستگارداشت تا یکی ازخواستگاراش خیلی پیله شد ویادمه اذر اومدن وپسندیدن قرارشدنامزد باشن تا محرم وصفر ردبشه وعقدکنن اون موقع محرم وصفر توماه دی وبهمن بود وجشنشون یک اسفند شد من 16ساله ام بود دامادمون افسر بود وخیلی اقا بود متین وخوش اخلاق و باایمان هرچی بگم کم گفتم یه دوستی داشت به اسم امید که به خواهرم گفته بود خیلی دوست دارم من وامید باهم باجناق بشیم ودوست دارم امید بیاد بهارروبگیره وخواهرمم بامن درمیون گزاشت منم اون موقع بااینکه سنم کم بود ولی خیلی خواستگارداشتم وخوشگل هم بودم واندامم توپربود دامادمون چون شمالی بود وشغلش مشهدبود خونه مابودهمیشه هرموقع کاری داشت باامید میرفت من همیشه میدیدمش دل تودلم نبود امید هم پسرخوشگلی بودهم متین وباوقار ودرسخون بود ازاون نخبه هابود سرش همش توی کتاب بودمنم بدم نمیومد همچین شوهری داشته باشم هرموقع نمیدیدمش بداخلاق میشدم هرموقع میرفتیم بیرون شهر امکان نداشت امید نیاد کلی ازش عکس داشتم یه روز رفتیم بیرون شهر چلمیر یکی اززیبایی های شهر کلاته اگه اشتباه نکنم اونجا خیلی سردشد وموندگارشدیم وماشینمون ردنمیشد توگل گیر کرده بود شب اتیش کردیم تاگرم بشیم هیچی به جزتخم مرغ وگوجه نداشتیم یه املت پخت که انگشتامونو میخوردیم خیلی خوشمزه بود همیشه دامادمون ازدستپختش تعریف کرده بود.

شب شد وقت خوابیدن بودکه کسی ازسرما سراغ چادرنمیرفت همه دور اتیش خوابیدیم یادمه من به ماشین تکیه دادم وخوابم برد که دیدم یه چیزی انداختن بالام منم بیشترگرم شدم وغرق خواب صبح پاشدم دیدم کاپشن امیده.اینم بگم که پدرم گفت توماشین نباشید که بخاری ماشینواگه روشن کنم باتری خالی میشه وصبح نمیتونیم برگردیم واسه همین همه دوراتیش بودیم.




خوب گذشت وگذشت تاخواهرم رفت سرخونه وزندگیش من به خاطراینکه خانواده امیددعوت بودن بهترین لباس وارایشگاه رورفتم هرچندخوشگل بودم ولی بازم دوست داشتم همه چیم اوکی باشه خداروشکر مجلس تمام شد به خیروخوشی ولی دیگه من امید رونمیدیدم خیلی دلتنگش شدم درسم بدشده بود فکرم درگیرش بودتااینکه یه روزی دامادمون به خانواده ام گفت که میخوام بگم امید بیاد خواستگاری بهار وای منو بگی چه حالی داشتم یادش بخیر چه ذوقی کردم ولی هیچ وقت به هیچ کس نگفتم واقعا عاشق امیدم .

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

خبری نشد منم دیپلم گرفتم وپیش رفتم ودانشگاه قبول شدم ولی خبری ازش نبودهرکی میومدخواستگاری یه بهونه جورمیکردم ردمیکردم تااینکه خانواده ام گفتن توکسی رومیخوای که خواستگاراتو داری با بهونه های الکی ردمیکنی یااصلا نمیخوای ازدواج کنی گفتم نه مناسب نیستن یعنی واقعابعضیاشون مناسب نبودن.


بالاخره دامادمون اومدگفت امیداقا میخادبیادخواستگاری فرداشب. خانواده اش زنگ زدن قرارمون فردابعدازظهرساعت 5شدچقدرخوشحال بودم دلم میخواست دیدمش بهش بگم چقدر منتظرت موندم تابیای وبرم توبغلش زارزاراشک بریزم شب تاصبح خوابم نبردباخودم میگفتم چی بپوشم چه حرفایی بزنیم باخودم کلنجار میرفتم تا صبح شد ومن بلندشدم ویه ابی به صورتم زدم ورفتم سرمیز مامانم پنج شنبه ها تعطیلیش بود وخونه بود بهم گفت صبحونه تو بخوربریم خرید منم ازخداخواسته سریع خوردم و رفتیم خرید مامانم یه جورایی بو برده بود چقدر خاطرامیدبرام عزیزه ومیخوامش وچقدر اون روزولخرجی کردیم حتی یادمه یه سری وسایل خونه روهم عوض کردیم مثل گلدون و وسایل لوکس و...

بعدازظهرشد ساعت 4:30شد همه اماده بودن ولی برادرم نبود دانشجوی دکتری بود توسبزوار گفت اگه خبری شد من میام برای تحقیق وگرنه درسم مهم تره دوست داشتم تنها برادرم باشه توخواستگاریم که نمیدونستم اخرختم به خیر میشه یا نه.خواهرم ودامادمون هم بودن بچه ها اینم بگم اصلا خبرنداشتم ازدوست داشتن امید به من مغزموداشت میخورد شاید این عشق یه طرفه باشه شایداشتباه میکنم نمیدونم چرایه حسی تودلم اشوب میکرد یه حسم دلداریم میداد تا اینکه اومدن ومن به کمک خواهرم پذیرایی کردم وقرارشد بریم صحبتهامونو بکنیم که یهوامید یه شاخه گل ازتوجیبش دراورد وگفت تقدیم به عشقم که چندساله عاشق ودیوونتم و...

وای منو بگی اشکم دراومد هرچی تواین چندسال دل تنگش شدم وگفتم بهش وگفتم چراهیچ وقت نگفتی بهم که دوسم داری اگه من فک میکردم یه طرفه باشه وازدواج میکردم چی کمی مکث کرد وگفت الان که پیشتم و درکنارهمیم

یادمه یه یکساعت ونیم صحبت کردیم اون دانشجوی فیزیک بود وباید اماده میشد که بره ازایران چون خیلی درسخون بود بهش پیشنهاد دانشگاه خارج ازایران روداده بودن گفت تا یکسال وقت دارم واسه همین اومدم تا ازدواج نکردی تکلیفمومشخص کنم وبریم خارج ازکشور و اومدیم بیرون اتاق نظرمثبت دادیم که پدرم ناراحت شد که میزاشتی باخانواده ات مطرح میکردی ونظرخواهی بعداعلام نظرمیکردی ولی باخنده ی پدرم خانواده امید شروع به تعیین مهریه وکارای عقد وایناروکردن من 90/5/5ازدواج کردم واومدم سرزندگیم وماه عسل رفتیم کربلا.

الان هفت سال وخورده ای میگذره وماهنوزفرانسه هستیم وصاحب فرزندپسر شدیم وعاشقانه وعقلانی وازروی عشق زندگی میکنیم و هیچ وقت هم ازازدواجمون پشیمون نیستیم ونخواهیم شد من تواین چندسال دلتنگی یادگرفتم باگذشت وصبوری وفرصت به زمان میشه به هدف رسید امیدوارم سرتون دردنگرفته باشه وخداپشت وپناه همه ی دوستان.

وقتی داستان نویس خوبی نیستی و براتم مهم نیس ما باور کنیم یا نه پس برای چی تاپیک میزنی و مینویسی؟؟؟🤔 ...

وا عزیزم خوب گفتم اخرش دیگه جونم فقط نیتم ازتایپیک این بود که میشه ادم باگذشت زمان و صبر به همه چی برسه 

وااای عزیزم چقدر رمانتیک😍😍عاشقم استاتر اولین بار بود که برای یه داستان زندگی منتظر نشدم خوشبخت باشین همیشه عزیزدلم😘😘

ته دیگ عشق اول را هرچقدر که بسابی چه با اسکاج دوست داشتن های بعدی چه با سیم ظرفشویی عاشق شدن های بعدی از دلت  پاک نمیشودحالا تو هی بساب و از صدای ناهنجارش سردرد بگیر ...
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792