پسر عموی مامان منم ۳۰ سال پیش عاشق یکی شد خواست باهاش ازدواج کنه.خانوادش هرچی گفتن اینا از نظر فرهنگی اصلا به ما نمیخورن گوش نکرد.نامزد کردن.پسره تهران زندگی میکرد دختره روستا.بعده یه مدت پسره فهمید واقعا به هم نمیخورن نامزدی رو بهم زد.هرچی خانواده دختره گفتن تو روستا زشته اسم رو دختر ما گذاشتی پسره قبول نکرد. مادر دختره نفرین کرد ایشاله روز عروسیت دیوونه شی.
خلاصه پسره بعد یه مدت با یه دختره اشنا شد و ازدواج کرد.نفرین اون زن گرفتتش.روز عروسی دیوونه شد فرار کرد