اولش مثل دیدن یه سوسک ریز کف آشپزخونه است.فکر کردن به خیانت و میگم.سریع و کریه از ذهنت میگذره.ازش می ترسی و حتی ممکنه یه جیغ خفه بکشی و ازش منزجر باشی
اما یه سوسک کوچیک یعنی یه عالم سوسک که تو نمی بینی شون.یعنی یه کلونی که پشت کابینت های ذهنت لونه کردن.
یه جا خوندم سوسکها تا هشتصد هزارتا هم میتونن تولید مثل کنن.کی تو همچین خونه ای طاقت میاره؟
وقتی لیست آماده ی بدی ها و نقص های شوهرت و جلوی چشم خودت و اون به دیوار روابط تون می کوبی
وقتی اشک ها و تنهایی ها و دندون روی هم فشار دادن ها و حسرتهایی که کنار این مرد متحمل شدی رو داری باهم جمع میبندی
داری سوسکها رو تکثیر میکنی
پاشو هانا! بهش زنگ بزن.باهاش حرف بزن.کار مردا یه زمانی کشتن سوسکها بود،نه؟