این ماجرایی ک میخوام بگم حقیقته و برای فامیلمون اتفاق افتاده.میخوام تعریف کنم ک عبرت بشه واسه خانوما ک ب هر کسی راحت اعتماد نکنیم .ما یه فامیل داریم خانواده ی بزرگ و ثروتمندی هستن.دختر این خانواده ب اسم لیلا خیلی سال پیش با یه پسر زشت ازدواج میکنه و صاحب دوتا پسر میشه.خودش واقعا زیباست.اهل آرایش و تیپ آنچنانی ام نبود.خلاصه یه روز ک پسرشو مهد میبره با یه خانوم ب اسم ساراآشنا میشه ک اونم پسرشو آورده بود مهد.باهم آشنا میشن و کم کم ارتباطات شروع میشه و رفت و آمد خانوادگیشون بیشتر میشه.از این خانوم بگم ک یه پسر داشت وشوهرش معتاد و خودشم اهل آرایشای غلیظ و تیپای آنچنانی بوده.وضع مالی بدی داشتند.اما لیلا و شوهرش از لحاظ مالی سطح بالا بودند.خلاصه اینکه سارا ولیلا خیلی باهم صمیمی میشن و اکثر اوقات باهم وقت میگذرونن.جوریکه یه بار مامانم رفته بود خونه لیلا مدام بهش تذکر میداد بهش ک زیاده روی نکن و وقتی شوهرت خونه اس اجازه نده این خانوم (سارا)راحت بگرده توو خونت.ولیلا گوشش بدهکار نبود.چندین ماه بعد لیلا کم کم متوجه میشه ک رابطه ی شوهرس با سارا یه جورایی مشکوک شده.و چند ماه بعد از طریق یکی از فامیلها با مدرک میفهمه بعلههههههه شوهر جونش ب سارا کمک کرده از شوهر معتادش جدا بشه و خودش باهاش بعلهههههه ازدواج کرده.بقیه داستانو دارم مینویسم😥