واحد بغل خونه ما بیش از دو سال بود که خالی بود.
حالا یه چند ماه پیش گویا ما خونه نبودنی یه مادر و دختری اومدن اونجا...
هر کدوم از همسایه ها تا آدم رو میدیدن پشت سر اونها بد میگفتن...
ماشین مدل بالایی دارن.
یه همسایه میگفت نگا تو رو خدا هر روز یه ماشین میارن اینا. یکی دیگه از همسایه ها که خیلی هم مومنه مثلا و عروسی پسرش مولودی بود میگفت (بمن) واحد بغلتون شوهر عاریه ای داری!!!
خلاصه که حرف پشتشون زیاد بود...
تا اینکه من این مادر و دختر رو دیدم.
دختره یه سی سالی داره انگار، جفتشونم خوش تیپ هستن. و باز میگردن یکم. اهل آرایش هستن. چند بار باهاشون هم صحبت شدم خیلی خوش برخورد و مهربون هستن. یبار مامانش اومد شارژر گرفت از من
مامانش شاید از مامان من هم بزرگتر باشه، ولیییی چقدر خوش پوش و به خودش رسیده بود. وقتی که اون رفت یجوری شدم. گفتم منو باش آخه یه بچه رو بهونه کردم چقدر از خودم غافل شدم