اول از همه بگم من به هیچ وجه با خانواده همسرم مشکل ندارم
فقط دلگیرم ازشون
من ۸ساله با همسرم ازدواج کردم و همیشه برعکس یه سریا دوست داشتم باهاشون رفت و آمد کنم چون هم خواهر شوهرامو دوست دارم هم جاریمم اما من سه سال پشت سر هم عمل جراحی داشتم اونا هر بار یه بهانه آوردن که نمیتونن بیان و فقط زنگ زدن بهم اینم بگم از اون خانواده هیین که رفت و آمد با فامیلو خیلی دوست دارن خلاصه حتی اگه دعوتشون کنم همیشه بهانه میارن در کل نارگیل برا ثابت شده که من و نمیخوام چون پسرم تو بیمارستان بستری بود فورا اومدن برا عیادت یا یه چیزی میشه به همسرم زود زنگ میزنن اما من هیچی ولی من اینجوری نیستم و برای هر کاری که داشته باشن یا خدایی نکرده مشکلی براشون پیش بیاد چه مالی و ج معنوی همه جوره باهاشونم خلاصه اینکه هیچ وقت خودشون بهمون سر نمیزنن الان دخترشون یعنی خواهر شوهرم رفته یه شهر دیگه دقیقا ۲۸شهریور همشون پا شدن رفتن بهش سر بزنن ولی وقتی همسرم برا یه شهر دیگه بهش انتقالی دادن تا یک سال خونمون نیومدن که راهتون دوره در عوض شهر خواهر شوهرم ۹۰کیلومتر از مال ما دورتر صبح گفتم خوب شما از اینجا رد میشید یا برای نهار بیاید یا شام برگردید گفتننه وقت تنگه نمیشه و از این حرفا صبح ساعت ۹رسیدنگفتم بیاید صبحانه بخورید البته بیشتر هم به خاطر پسرم اسرار کردم چون پسرمم از من بدبخت تر خیلی دوست داره بیان خونمون اما بازم گفتن نه تو ماشین صبحانه خوردیم خلاصه خیلی دلگیرم ازشون من دی زایمان میکنم از همین الان گفتن ما اون موقع از سال اصلا نمیتونیم بیاییم تو بعد اینکه عمل سزارینم خوب شد دو سه روزی بیا بچه تو ببینیم
دارم گریه میکنم
بخدا به قرآن هم وضعیت اقتصادیمون خوبه هو از نظر تمیزی خودم زبانزدم هم خیلی بهشون احترام میزارم فقط نمیدونم چرا اینجورین
به همسرم گله کردم که چرا اینجورین یعنی من و نمیخوام همسرم میگه نه من و نمیخوان اگه میخواستن این رفتارشون نبود همش میگه خودتو بی خود اذیت میکنی ارزش ندارن
اما من نمیتونم به این موضوع فکر نکنم
شاید چون همیشه تو هر شرایطی کمکشون بودم واسشون دم دستی شدم و بی اهمیت
پسرمم خیلی عمه هاشو دوست داره اما 😔😔😔😔😔😔
اگه بد نوشتم ببخشید خیلی ناراحتم نمیدونم چه جوری نوشتم
بخدا آدم حسودی نیستم اما بهم برخورده