خدااین دخترمن روخیربده نمیدونیدچقدرمن بیچاره رومیترسونه ازبس همون روزمن روترسوندالکی الکی
باورکنیدچندروزصبح نمازم قضاشدازبس میترسیدم یامجبورشدم یه لشکرروبیدارکنم یه روزباخودم فکرکردم که آپارتمان های نیمکاره جلوی خونمون نگهبان دارن بیچارهادراون تاریکی نگهباناشون تاصبح اونجان ونمی ترسن پس چرامن بااین همه چلچراغ روشن کردن بترسم؟
یااینکه بابام تازه فوت شده بودمامانم لباس هاشوبرددادبه نگهبان قبرستان
نگهبانه گفت شب تاصبح اینجاتنهام
مامانم پرسیداین همه مدت اینجاکارمیکردی ونگهبانی دادی هیچوقت چیزی دیدی؟
مردنگهبان گفت هیچوقت هیچوقت هیچوقت
تازه آرامش وسکوتی که اینجاست هیچای دنیانیست