من یه دختره امروزی بودم.خونمون تو شهر بود.ماشین داشتم واسه خودم.میزفتم سر کار.بابا نداشتم.مامانمم ازدواج کرده بود.من با مامانم اینها زندگی میکردم.از شوهر جدیدش بچه نداشت.تا اینکه پسر برادر شوهر مامانم اومد خواستگاری.عاشق شده بود.3سال کوچکتر من بود.خواستکار زیاد داشتم.داشتم واسه خودم زندگی میکردم.خوش بودم.ولی مامانم مجبورم کرد ازدواج کنم.تو روستا.محدود شدم.مجبور شدیم ما هم بریم تو روستا.نا پدریم فوت کرد.الان با مامانم زندگی میکنیم.2تا بچه دارم.تا وقتی تو شهر بودیم خیلی با من خوب بود.اما از وقتی اومدیم تو روستاشون رفتارش تغییر کرد.خیلی بد اخلاقه.حرف اولش دعواس.بی فرهنگه.فرهنگامون به هم نمیخوره.خودش میدونه مجبوری دارم زندگی میکنم.به خاطر بچه هام.اونم فهمیده عشقش اشتباه بوده.سرد شده.همش کثیفه.حمام نمیره.نزدیکم نمیاد.همش عصبیه.ولی چیزی نمیگه.چیزی نمیگه که دعوا کنیم.اونم به خاطر بچه ها کوتاه نیاد.ولی همش خانوادش برش مهم هستن.جایی بدون اونها نمیاد.اکه با اقوام ما بخواد جایی بیاد بقیه میکنه.بهش نفوذ ندارم.ولی دیگه خسته شدم.دلم میخواد رابطمون خوب بشه.ما براش مهم باشیم.نمیدونم چی کار کنم زندگیم درس بشه.به حرفم گوش بده
یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.
الان خونه بابامو که تو شهر بوده داریم.دست مستاجر بود.با کلی زحمت راضیش کردم بریم اونجا زندگی کنیم.مستاجرو بیرون کردیم.تمام وسایل شستم.خونرو شستم.الان موقع اسباب کشی میگه من نمیام.در صورتی که تو خونه مامانم زندگی میکنه.خرجشو ما میدیم.پول لباس هاشم ما میدیم.بیکاره.نمیدونم دیگه چی کار کنم