سلام بچه ها بعد از ماجرایی که براتون تعریف کردم هنوز شوهرم با من انگار دعواش میاد باورتون نمیشه باهاش با محبت حرف میزنم میگم عزیزم ببخشید دوست دارم هنوزم انگار بدهکارش هستم صورتش اینقدر گرفته است که انگار منو میبینه دنبال بهانست که بهم گیر بده مثل جرقه آتیش و بعد هم من یک چیزی بگم و بپره و دادو بیداد کنه آخه مگه من چیکار کردم میدونید داستان از کجا شروع شد قبل هم گفتم دامادشون جلوی من بلند نشد منم به دل نگرفتم این وسط پدر شوهرم به دل گرفته که چرا من صبح و ظهر و شب به خوش آمدگویی داماد نیومدم بالا(ما طبقه پایینیم) که حالا داماد ناراحت شده؛هر چی خواست بهم گفت منم سکوت کردم و بعدشم معذرت خواستم شوهرم شب بعد گفت بریم بالا پیششون(داماد رفته بود دوروز مهمون بود) گفتم حالا نه یکم ناراحتم بذار آروم بشم باشه چشم شوهرمم دلخورشده که چرا بهم گفتی نمیام و تو با پدر و مادرم لجیا وسه روزه همش بغض تو گلومه اصلا محلم نمیذاره منم هی بهش نزدیک شدم دیدم بدتر کرد حالا که باهاش سروسنگین شدم زودی بلند میشه میره و منو مقصر نشون میده یعنی من دارم بی توجهی بهش میکنم درحالی که اون اصلا محلم.نمیده و همه داره رو سر من خراب میکنه