2777
2789

سلام دوستای گلم خواستم ماجرای بارداری و زایمانم رو براتون بنویسم،

 اگه هستید لایک کنید بذارم از قبل تایپ کردم❤️

آیلینم هر لحظه به یادتم💔عشقم دوقلوهام👯


۸سال پیش عروسی کردم اوایل اصلا به فکر بچه دار شدن نبودم میخواستم حداقل ۳سال بعد بچه دار بشم ولی پریودای نامنظمی داشتم و همه اطرافیانم میگفتن اقدام کن بعدا به مشکل برمیخوری همیشه سه ماه یک بار پریود میشدم اونم با قرص و امپول ،چند بار قبل عروسی دکتر رفتم که میگفتن از استرسه و طبیعیه خلاصه دیگه اقدام کردیم و همچنان پریودای نامنظم داشتم تا اینکه یه بار رفتم دکتر و فهمیدم هم کیست دارم و هم تخمکام تنبلن کلی قرص و دارو داد از اون به بعد فهمیدم مشکلی دارم که پریودام نامنظمه و باردار هم نمیشم، هر ماه خرج دوا درمون کردم کیستم رو عمل کردم، زخم دهانه رحم داشتم فریز کردم ،کم کاری ترویید و تنبلی تخمک ،اینا مشکلم بودن و همینطوری ۶ سالم گذشت...

من ۵ سال به خاطر شغل همسرم عراق زندگی کردم اونجا بهترین دکترای عراق و ترکیه بودن که پیش اونا هم جواب نگرفتم دیگه روز به روز ناامید تر میشدم همسرم خیلی بچه دوست داشت و همیشه ناراحت بود ولی اصلا به روم نمیاورد حتی وقتی من ناراحت بودمم بهم دلداری میداد که خدا بزرگه حتما حکمتی توشه،ولی از اطرافیانم خیلی حرف میشنیدم دلم میشکست, همیشه از خدا میخواستم فقط یدونه بچه سالم بهم بده دیگه هیچی نمیخوام ولی هنوز زمانش نرسیده بود...

آیلینم هر لحظه به یادتم💔عشقم دوقلوهام👯

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

من هستم

۳ قلو تبریک میگم خوش به حالتون😍

خدایا ،ای کاش انقدر اب داشتم تا اتش جهنمت را با ان خاموش می کردم،و انقدر اتش داشتم که بهشت را با ان به اتش می کشیدم،تابندگانت تو را فقط به خاطر خودت دوست بدارند نه به خاطر بهشت و جهنمت🤗🤗🤗😍😍😍😍😍😚😚😚


گذشت تا اینکه داعش اومد و وضع عراق هرروز بدتر شد و بیکاری زیاد شد تصمیم گرفتیم برگردیم ایران ما شهرستان زندگی میکنیم شوهرم تقریبا ۱سال بیکار موند تا اینکه تصمیم گرفت بره کرج پیش برادرش کار کنه منم باهاش رفتم اونجا خونه داشتیم ۹ ماه گذشت مامانم هی اسرار میکرد که شهرستان یه دکتر خوب هست بیا پیش اون جواب میگیری منم میگفتم ولش کن این همه دکتر خوب رفتم هیچی نشده برم پیش این جواب میگیرم😏 به اصرار مادر و همسرم رفتم دفعه ی اول گفت کیست داری قرص داد گفت ماه بعد بیا وقتی پریود شدم کرج بودم تنهایی با اتوبوس راه ۱۲ ساعت رو رفتم شهرستان، رفتم پیشش گفت رفع شده بهم کلومیفن و امپول سینال اف داد ۵ تا گفت استفاده کن پریود شدی دوباره بیا، رفتم کرج خیلی امیدوار بودم فکر میکردم دیگه صد در صد این ماه مامان میشم ولی متاسفانه وقت پریودم رسید و دوباره پریود شدم 😔 خیلی ناامید شدم دلم شکسته بود به همسرم گفتم اگه این دفعه هم نشد دیگه بیخیال دکتر و دوا درمون میشم به تو هم اجازه میدم هر تصمیمی که میخوای درمورد زندگیمون بگیری(جداشیم و تو دوباره ازدواج کنی) چون طرفای ما هر مردی پای زنش نمیمونه به خاطر بچه واگه نشد میرن ازدواج میکنن😢هروقت این بحث رو میکردم خیلی عصبانی میشد میگفت من میخوام تو مامان بچه ام باشی تو نباشی بچه هم نمیخوام کلی دلداریم داد، خیلیییییی گریه کردم با چشای پف شده ام دوباره تنهایی با اتوبوس برگشتم شهرستان...

آیلینم هر لحظه به یادتم💔عشقم دوقلوهام👯


این دفعه دکترم دوباره کلومیفن و امپول سینال اف۱۰ تا داد دورنافی، اسمشونو میگم واسه خانومایی که میپرسن چطوری باردار شدم، برگشتم کرج و شروع کردم قرصامو خوردم امپولامو زدم هر بار که امپول میزدم خیلی گریه میکردم چون واقعا بدجور میسوزوند درد داشت دیگه دور نافم کبود شده بود از بس امپول زده بودم،


گذشت تا اینکه ماه بعدش روز تولد همسرم رسید😍 فردای روز تولدش موعد پریودم بود صبح بیدار شدم خونه رو مرتب کردم همه کارام که تموم شد یهو افتاد به دلم که کاش باردار بودم خبرشو به همسرم میدادم میشد بهترین روز زندگیمون, ۲تا بی بی چک داشتم تو خونه رفتم یدونه شو تست کردم که دیدم فوری ۲تا خطش هم افتاد منو میگییییی دارم با بی بی چک حرف میزنم😐

میگم دروغ نگو بابا یعنی مثبته🤔یعنی دارم مامان میشم 😨 هی نگاش میکردم دیدم که بله دو تا خط پررنگ افتاده😍

انقدررررر گریه کردم با خدا حرف میزدم میگفتم یعنی صدامو شنیدی یعنی دارم مامان میشم اشکام بند نمیومد ولی تو دلم یه ترس بود که نکنه کاذب باشه🙁

یک ساعت گذشت رفتم اون یکی بی بی چک رو هم گذاشتم دیدم بله اینم فوری مثبت شد دیگه ایندفعه فهمیدم درسته انقدر جیغ زدم پریدم هوااااا نمیدونستم چیکار کنم😍(ان شاالله قسمت همه منتظرا بشه)🙏

از قبل کیک سفارش داده بودم همسرم اصلا اهل تولد و اینجور چیزا نیست، واسه خودش دوست نداره کسی تولد بگیره منم همینجوری گفتم دلشو خوش کنم شبم بریم بیرون بگردیم یه خاطره‌خوب یادش بمونه بعد از اون همه ناراحتی و استرس، ظهر اومد خونه منم نیشم بازه اصلا نمیتونم تا شب خودمو نگه دارم و بهش نگم شوهرم فهمید یه چیزی شده و من خوشحالم سریع رفت اتاق سراغ بی بی چک ها دید که نیستن منم دوتاشو نگه داشتم و تو یه جعبه کادو کوچیک گذاشتم که شب نشونش بدم ولی نشد بهم گفت کوووو با خنده، جعبه رو باز کردم رو به روش گذاشتم هم میخندید هم اشک تو چشاش جمع شده بود گفت بگو بخداااا یعنی مثبته گفتم اره بخداا مثبته☺️ بغلم کرد بوسید نمیذاشت از پیشش تکون بخورم😊

آیلینم هر لحظه به یادتم💔عشقم دوقلوهام👯


یادش بخیرررر

خلاصه کنم رفتم ازمایش و تحت نظر یه دکتر زنان شدم برام سونو قلب نوشت ۷ هفته بودم که رفتیم سونو قلب، توی سالن منتظر بودیم که صدام‌کردن همسرمم باهام بلند شد که بیاد گفتن اقایون بیرون باشن😏شوهرم خیلی حرص میخورد رفتم رو تخت دراز کشیدم رو به روم یه مانیتور بود که خودمم میدیدم به خانم دکتر گفتم قلبش تشکیل شده گفت بلههههه یدونه هم نیست گفتم چیییی😨 پس چند تاست گفت سه تا ببین یکی یکی نشونم داد اشک چشام بند نمیومد از خوشحالی،سونو تموم شد رفتم بیرون شوهرم سرشو تکون داد که چیشد با انگشتام سه تا رو نشون دادم اینجوری شد😳😳😳 رفتم پیشش و بهش گفتم کیف میکرد

آیلینم هر لحظه به یادتم💔عشقم دوقلوهام👯


بعد که جواب سونو رو بردم پیش دکترم منو خیلی ترسوند گفت بارداریت پرخطره یاباید یکیشو ریداکت کنی یا سرکلاژ کنی و استراحت مطلق باشی😒 خیلی دلم گرفت گفتم بعید میدونم بتونم سه تاشو سالم به دنیا بیارم همسرم گفت اینجا کسی رو نداری بریم شهرستان پیش مامانت اینا تا مراقبت باشن مامانمم اصرار داشت که برم پیششون،دکتر هم که منو اونقدر ترسونده بود گفتم برم بهتره بعد از چند سال خدا بهم داده مراقبشون باشم و رفتم شهرستان نی نی هامو از همون اولش سپردم دست خدا🤗 مامانم و آبجیم خیلیییی مراقبم بودن نمیذاشتن دست به سیاه و سفید بزنم بارداری سختی رو گذروندم سر درد و دندون درد امونم رو بریده بود ویارم شدید بود تا ۵ ماه،جنسیت نی نی هارو وقتی غربالگری دوم رفتم اونوقت فهمیدم ۳تاشم دخترن☺️

آیلینم هر لحظه به یادتم💔عشقم دوقلوهام👯


هرچی از زایمانم میگذشت من غمگین تر میشدم انگار به دلم افتاده بود قراره اتفاق بدی بیوفته عین افسرده ها شده بودم همش الکی گریه میکردم بهانه میگرفتم،خلاصه ۸ ماه رو با سختی هاش پشت سر گذاشتم وارد ماه نهم که شدم اذیتام شروع شد و هفته ای یه بار میرفتم بیمارستان معاینه میشدم ولی رحمم باز نشده بود روز چهارشنبه سوری بود که میشد ۳۶هفته و دو روزم یکی از دخترام از صبح یه لحظه هم آروم نداشت خیلی بی قرار بود همش تکون میخورد منم حسابی درد داشتم ولی شبیه درد زایمان نبود جدی نگرفتم تا اینکه شب مامانم مجبورم کرد بریم بیمارستان همین که رفتم معاینه شدم رحمم باز شده بود خیلیییی سریع حاضرم کردن بردن اتاق عمل شب پر استرسی بود من بیش از اندازه از عمل میترسیدم همین که وارد اتاق عمل شدم زدم زیر گریه با بی حسی عمل شدم خیلیییی سخت بود انگار داشتن قلبمو از سینم درمیاوردن شکمم بیش از اندازه بزرگ بود عین بید میلرزیدم یکی یکی نی نی هامو دراوردن قل اولم رو اوردن پیشم دیدمش صورتشو چسبوندن به صورتم اونم چشماش بسته بود و گریه میکرد😭

اصلا فکرشو نمیکردم برن توی دستگاه تنها نگرانیم این بود که بچه ها نرن دستگاه همش میپرسیدم چرا میرن دستگاه گفت وزنشون کمه بردنشون😔

قل اولم۱۸۰۰

قل دومم۲۰۰۰

قل سومم۲۴۰۰ وزنشون بود

همونی که تو شکمم تکون میخورد قل سومم بود آب خورده بود خیلی تند تند نفس میکشید دستش تا آرنج کبود شده بود حسابی جاشون تنگ شده بود😢

آیلینم هر لحظه به یادتم💔عشقم دوقلوهام👯


منو بردن بخش و بچه ها هم دستگاه من اصلا خوشحال نبودم بازم همون حس غمگینی باهام بود الکی اشک از چشام میومد میدونستم یه چیزی میشه اون شب بچه هامو ندیدم تا فردا بعد از ظهر رفتم دیدنشون حال خودم خیلی بد بود وقتی دیدمشون باورم نمیشد بچه هامن و از یه طرف ناراحت بودم که چرا رفتن توی دستگاه، با اینکه امپول ریه زده بودم بازم ریه شون کامل نشده بود

روز بعدش مرخص شدم من خونه بودم و مامانم و شوهرم هرروز بیمارستان بودن پیش بچه ها ۷ روز گذشت یه روز ساعت ۸ شب بود که هنوز شوهرم نیومده بود خونه دلشوره عجیبی داشتم هی زنگ میزدم میگفت الان میام ساعت شد ۱۱شب ش ارژ نداشتم با گوشی خواهرم زنگ زدم به شوهرم جواب نداد زنگ زدم به مامانم دیدم آبجیم گوشی رو جواب داد گفتم سلام تو اونجا چیکار میکنی گفت به آ(من) نگو ها آیلین مریضه دارن اعزامش میکنن فکر میکرد من خواهر بزرگمم چون با گوشی اون زنگ زده بودم، بدنم سست شد زدم زیر گریه گفتم زود باش بگو چیشده بیایید منو ببرید اونم دلداریم میداد که چیز خاصی نیست من هی میگفتم بیایید دنبالم وگرنه خودم با تاکسی میام اونم اصرار داشت که نرم،زنگ زدم به بابام التماسش کردم بیاد منو ببره بیمارستان اونم میگفت نیا😭😭😭 شوهرمم جواب گوشیمو نمیداد انقدر گریه کردم حاضر شدم با تاکسی برم بیمارستان  دیدم شوهرم زنگ زد گفت حاضر شو میام دنبالت شوهرم اومد رنگش پریده بود انقدر ناراحت بود که میدوسنتم یه چیزی شده😭😭😭رفتم دیدم همه اونجان جز من عموهام خاله هام، بابام اوناعروسی بودن همین که فهمیدن دخترم اعزام میشه همه رفته بودن بیمارستان دیدم دخترم حاضر کردن ببرنش همین که دیدمش انقدر گریه کردم دستای کوچیکشو گرفتم همش از خدا میخواستم سالم بهم برگردونه التماسش میکردم دخترمو ازم نگیره😭😭😭😭 شکمش عجیب نفخ کرده بود شوهرم اومد پیشم دلداریم داد گفت مواظب دخترامون باش تا آبجی شونم اومد پیششون بهش التماس کردم تورو خدا دخترمو سالم بهم برگردون😭😭😭

آیلینم هر لحظه به یادتم💔عشقم دوقلوهام👯
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
توسط   zariqwp  |  20 ساعت پیش
توسط   bff_  |  1 روز پیش