اولش سعی کردم ضربه هاروجدی نگیرم ولی مامانم ول کن نبود
بالاخره شروع کردم جوع کردن بشقابای میوه و رفتم تو آشپزخونه
خانم برادرش مشغول درست کردن سالاد بود
و خواست بشقابا رو ازم بگیره
منم احترام گذاشتم و گفتم که اجازه بدین که خودم بشورمشون
چند تا بشقاب رو داشتم می شستم که صداشو شنیدم که داره با مامان و بابام ومادر بزرگم سلام و علیک می کنه
بی تفاوت به کارم ادامه دادم
اومد تو آشپزخونه، سلام کردیم ، معذرت خواهی کرد که خونه نبوده
مودبانه رفت کنار پدرم و پدرش نشست
اینم بگم که اصلا ارایشگاه نرفته بود
چون ارایشگاهی باز نبود که بره