2777
2789
عنوان

قسمی از داستان زندگی من

| مشاهده متن کامل بحث + 20630 بازدید | 475 پست

خانم برادرش کدبانو تر از خواهرش بود

با اینکه خونش اونجا نبود

دو تا بچه رو حاضر مرده بود و اومده بود خونه مادر شوهر تا تو تدارکات لازم رو مهیا کنه

متوجه شدم میوه و شیرینی چیده بود و گذاشته بود رو میز

و گفت داشته تدارک نهار رو می دیده

جالبه که کارایی که قرار بود خانم برادرش انجام بده انجام شده بود

ولی کارایی که قرار بود خواهرش انجام  بده انجام نشده بود 

یه جورایی بعضی چیزا محیا بود

و بعضی چیزا خیلی ناجور 

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

اتاق پذیرایی و نشیمنشون از هم‌ جدا بود

یه تا اتاق خواب بزرگ  داشتن

یه اشپزخونه خیلی بزرگ با کابینتهای سفید فلزی و دو تا یخچال قدیمی

اون وقت ها مامان منیخچال ساید خریده بود و ماکروفر

سطح اسباب و اثاثیه خونه خیلی ضعیف بود

ده تا فرش دست باف روهم روهم انداخته بودن

و هیچ کدومشون با هم یک رنگ نبودن 

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

یکم پذیرایی شدیم

از اونجا که مبلاشون استاندارد نبود و‌ کمر ادم درد می گرفت

مامان و‌مادر بزرگم به بهونه اینکه ترجیح می دن خودمونی تر دورهم باشیم

رفت تو نشیمن و تکیه دادن به پشتی هایی که اونجا بود

منم به تبعیت از مامانم ، رفتم کنارشون نشستم

دوباره میوه و‌جای اوردم

و مامانم همش با آرنجش بهم ضربه می زد که پاشو کمکشون کن 

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

اولش سعی کردم ضربه هارو‌جدی نگیرم  ولی مامانم ول کن نبود

بالاخره شروع کردم جوع کردن بشقابای میوه و رفتم تو آشپزخونه

خانم برادرش مشغول درست کردن سالاد بود 

و خواست بشقابا رو ازم بگیره 

منم احترام گذاشتم و گفتم که اجازه بدین که خودم بشورمشون

چند تا بشقاب رو داشتم می شستم که صداشو شنیدم که داره با مامان و بابام و‌مادر بزرگم سلام و علیک می کنه

بی تفاوت به کارم ادامه دادم

اومد تو آشپزخونه، سلام کردیم ، معذرت خواهی کرد که خونه نبوده

مودبانه رفت کنار پدرم و پدرش نشست 

اینم بگم که اصلا ارایشگاه نرفته بود

چون ارایشگاهی باز نبود که بره 

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

برادرش هم  اومد و  کم‌کم سفره رو انداخت 

زرشک پلو با مرغ بود و‌کباب هم از بیرون گرفتن 

کلی تعریف کبابای شهرشونو کردن

و انصافا تعریفی بود

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

سفره رو‌ جمع کردیم و‌کمک کردم ظرفا رو شستیم

میوه و‌چای دوباره اوردن

پدرش به پدرم گفت احازه بدین بچه ها برن به دوری باهم بزنن

پدر منم‌که هنوز  دست از تعصباتش به طور کامل برنداشته بود با اکراه قبول کرد و رو به من گفت برین تو حیاط یکم بگردین

با این جمله اش فهمیدم یعنی جلوی چشمام باش که من بتونم از پنجره ببینمتون 

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

رفتیم تو حیاط یکم صحبت کردیم 

اقا شیطونیش گل کرد و گفت میخواد همه حای خونه رو‌نشونم بده

منم گفتم پدرت نشونم داده 

گفت نه زیر زمینو نشونت نداده

گفت که اهل بوکس هستش و اهل ورزش ایکس و ورزش ایگرگ

کلی اصرا ر که بیا وسایل ورزشیمو ببین 

منم پررویی کردم و دلم و به دریا زدم و رفتیم و زیر زمینه هم دیدیم

چند دقیقه ای پایین بودیم 

و سریع برگشتیم بالا 

خانم برادرش بشقاب میوه به دست دنبال ما می گشت، برامون میوه اورده بود

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

نیم ساعت بعد تقریبا برگشتیم تو جمع

که خواهر بزرگترش هم با هنسر و بچه هاش از راه رسیدن

دید و بوسی کردیم 

این خواهر هیجانی تر و باحال تر بود

اون خواهر مجردش خیلی اروم و بی حال بود

بیشتر وقتا ساکت بود گاها یه جمله می گفت ولی جمله اساسی 

این خواهرش هیجانی، شیطون و بی ریا 

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

پدرش نظر پدرم رو پرسید

گفت این بچه ها همه اینجا جمع شدن و‌ همسون کلی استرس دارن که بدونن جواب شما چیه

پدرم گفت والا اونقدر شماها خوب هستین که ادم نمی دونه چی بگه 

من هیچ مخالفتی ندارم اختیار دخترم دست شما 

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

پدرش گفت مبارک انشاله

اگه اجازه بدین برای هفته بهد ما میاییم تهران برای بله برون 

مامان و مادر بزرگم هم نه گذاشتن نه برداشتن 

گفتن شما و‌حاج خانم سنی ازتون گذشته 

ما راضی نیستیم که بخواهین این همه راه رو بیایین تا تهران 

حس انسان دوستیشون اونقدر گل کرد 

که همونجا بله برون انجام شد

برادرش کاتب شد 

و شرط و شروطها نوشته شد 

البته شرط خاصی هم نبود

همون جمله های همیشگی 

یک جلد کلام الله مجید 

اینه و شمعدان 

...۰

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

مادرش هم رفت از بین طلاهاش یه پلاک کردن با زنجیرش  اورد و انداخت گردن من

گردنبنده اصلا خوشکل نبود فکر کنم استوک هم بود😂 

اخه طلای نو برای چیش بود که تو‌خونه داشته باشه

بالاخره اون کردنبند شد نشونه  ازدواج من

منی که تهمت بهم زده بودن حلقه ازدواجش فلان است و فلان


من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

ساعت حدود ۴ و ۵ بود که تصمیم‌ گرفتیم برگردیم خونه 

اومدیم سوار ماشین بشیم که مادر بزرگم پدرمو صدا کرد که 

به داماد هم بگو با ما بیاد تهران

مگه اون نمی خواد فردا بره سر کار

چرا با اتوبوس بره وقتی ما داریم میریم 

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .

پدرم هم خیلی روشنفکرانه که خیلی بعید بود ازش به راحتی قبول کرد

سوییچ ماشین رو گرفت سمت جناب داماد و گفت بشین پست فرمون که بریم

کل جمعیت که اصلا همچین انتظاری نداشتن، قند تو دلشون اب شد

داماد نشست پست فرمون و پدرم کنارش 

منم پشت صندلی راننده رو انخاب کردم

اینه هم طوری تنظیم شد که تا تهران چشم تو‌ چشم بودیم 

رسیدیم تهران، پدرم رفت غذا گرفت و رفتیم خونه ما

دور هم شام رو‌خوردیم 

اخر شب هم پدرم برد رسوندش به خونش

من باردار نیستم، تیکرم جهت انگیزه گرفتن در لاغریه .
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز