سلام خانوما
من مسافرتم و چون حوصله سررفته و اعصابم داغون میخواستم خاطراتش رو براتون تعریف کنم
از من به شما نصیحت همیشه با بالاتر از خودتون مسافرت برید
من و همسر از آبان پارسال مسافرت نرفتیم و گفتیم به مسافرت توپ بریم خلاصه گفتیم با پسر خاله شوهرم بریم که به زن و شوهر جوونن و حتما خوش میگذره
ازم اول که رفتیم مثل مسافرت دهه شصتی کلی پتو و چادر و اینا برداشته بودن و ازم اول هر شهری که رفتیم دعوا میکردن چادر بزنیم ما میگفتیم باید خونه بگیریم
عروس خاله که اصلا تو خونه نمیخوابید مثل معرفت تو امام زاده ها میخوابید
خلاصه بگم بعد که اومدیم اصفهان ما رفتیم سه هتل با کلاس گرفتیم اینان تو رودربایستی قبول کردن حالا دیگه برا ما کلاس میزاشتن
چقدر بی ادب بودن چقد تازه به دوران رسیده
من که مریضی اعصاب گرفتم
حرف میزنم گریم میگرفت طفلک شوهرم میگفت تو به اونا کار نداشتن باش اما من از بی احترامی بدن میاد
مثلا به ساعت راه میگفتیم تا به جای دیدنی دم درش که میرسیدیم عروس خالش میگفت بیاید بریم حالم بده
بعد شوهر من رو میگفت برو ماشین رو بیار دیگه نمیبینی حالم بده
حالا که اصلا باهم قهریم تو به ماشین
شوهرم میگه هیچی نگو که به شهرمان برسیم از آدم بی آبرو باید ترسید
روزی صد دفع خودم رو فحش میدم