اخه من توی عقد هم بکارتمو از دست دادم و این فکر خیلی اذیتم میکنه
یسالو نیم اول اخلاقش خوب بود بحث میکردیم اما نه خیلی جدی...اوایل عقد سر کار میرف دوماه بعد با بهونه اومد بیرون و دیگه دنبال کار ثابت نرف تا اینکه فهمیدم درسشو هم نخونده و امتحانای اون ترم دانشگاهشو نداده منم عصبانی شدم که نه کار میکنی نه درس یسال و نیم گذشته...مامانش که اعتراض کرد 4 سالم گذشته بود نباید به رو میوردی خودشم ازون به بعد باهام سر سنگین شد و گف دیوارای اصلی زندگی خراب شده باید جدا شیم...رفتیم مشاوره گف دیگه خانوممو دوست ندارم ازون به بعد من کوتاه اومدم و ازش فرصت خواستم که ببخشید من نباید جلو خونوادت به روت میوردم اما گوش نمیکرد...اجازه نداد خونشون رفت و امد کنم حتی. خودشم هفته ای یبار میومد بریم بیرون اونم اکثرا با اصرار من....هفت ماه قبل ی کار پیدا کرد ی شهر دیگه رفت اونجا....قبل رفتن گف دیگه همه چی خوب میشه و عروسی میگیریمو این چیزا...اما بعد معلوم شد پیمانکاره و حقوقشو چندماهی میدن ازون به بعد دیگه خیلی سرد شد زنگ نمیزد حتی اگه ده روز میگذشت...همش من زنگ میزدم اونم سرد برخورد میکرد...تا اینکه من گفتم نیاز دارم به محبتت یکم تو هم توجه کن سر این خواسته من گف توقعت زیاده و عیدم موند تو همون شهرو نیومد...بعد اون من چندبار زنگ زدم جواب نداد بعد خودش زنگ زد که بیا جدا شیم...منم که از بی توجهیاش خسته شده بودم گفتم باشه چراکه نه...با اینکه دوسش داشتم ته دلم ولی خسته شده بودم...بعد اومد اینجا و خونوادش واسطه شدن که فرصت بدید به زندگیتون منم قبول کردم شوهرمم زد زیر حرفش گف من منظورم جدایی نبوده و اره فرصت بدیم دو روز بعد برگشت سرکارش ازونجا به بعد دیگه نه زنگ زد نه جواب داد...ی ماه هر روز زنگ میزدم پیام میدادم میگفتم مگه من چیکار کردم اصلا انگار نه انگار خونوادشم گفتن ازش خبر ندارن جواب اونارو هم نمیده دو سه ماه همینطور گذشت...بابام زنگ زد به باباش که اینکه نمیخواد زندگی کنه بیاد تکلیف دخترمونو مشخص کنه اقا بعد سه هفته پیداش شد گف احساسی بهت ندارم...دلم شکست ولی به رو نیوردم گفتم منم همینطکر...الانم همه چیو بخشیدم که جدا شم...ولی دلم اروم نمیگیره نمیدونم چرا اینطوری رفتار کرد باهام