بخدا جهاز بردم توی خونم کلید بهم نمیدادن ,هر دفعه میرفتم به یه بهونه کلید پس میگرفتن ازم , وای چقدر حرص خوردم , بعدشم رفتیم ماه عسل هرروز زنگ میزدن کجایید کجایید کی میاید کی میاید ... وقتی هم برگشتم مگه ولمون میکردن , صبح و ظهرشب مثل چسب بودن ,نمیتونستم برم بیرون ,انگار نگهبان من بود , تا در واز میکردم میدوید بیرون کجا میخوای بری , یا کی میای ,بخدا دیونه شده بودم , هرچی هم محل نمیدادم مگه از رو میرفتن ,دیگه خسته شدم , هرجی به شوهرم میگم بابا نمیخوام اونجا زندگی کنم انشالله خونه خراب بشه نمیزارن بارکنیم ,یعنی حتی جرات نداریم اسم بار کردن بیاریم ,یبار گفتم میخوام بارکنیم مادرشوخواهرش خواستن منو بخورن گفتن حق نداری ما شرط کردیم باید پیش ما بمونی , عروس اولی هم همینجوری بود ولی خودش نجات داد , من بدبخت گیر انداختن