منو همسرم باهم دوست بودیم , مادرش اینقدر اذیتم کرد , هرچی شوهرم میگفت میگفت نه نه ,اصلا خودش نمیگفت نه که از چشم بیفته میگفت بابات نمیزاره علکی , بعدها فهمیدم , بعدش ک راضی شد آمدن با هزار ادا و اصول خاستگاری من باهزار شرط , گفتن پسرما باید تااخر عمر پیش ما زندگی کنه,خونه شوهرمه ولی پیش اوناست ,نه بهش بگی بیا بریم فلان جا یا .... منم گفتم ن مگه مرض دارم خونه خودم ول کنم.برم جای دیگه ,چمیدونستم اینا اینجوری ان , بعدش سر مهریه جونم ب دلبم رسوندن گفتن یا ۵تاسکه یا نمیایم ,منم قبول کردم , خلاصه ۶ماه عقد بودم مثل نوکر شده بودم واسه خانواشون , وقتی عروسی خواستیم بکنیم سر مهریه جگرم خون کردن ,علکی میامد پیش من میگفت من واسه دخترم فلان خریدم و ... که منم برم بخرم ,لاف دروغی میامد که اخرش فهمیدم هیچی نخریده بعدش گفتن عروسی همچی گرونه و فلانه و ... عروسی هم نگرفتم .....ادامش میگم الان