ديدم کفش هاى زنم دم در هست و يک جفت کفش مردونه مجلسى هم کنارش ..
آروم درو باز کردم .
آینه کنار دیوار جوری تنظیم بود که پذیرایی رو میتونستم ببینم..
روی مبل کنار هم نشسته بودن
زنم روسریش رو انداخته بود و موهای طلاییش رو بیرون انداخته بود
دستهای اون مرد رو میدیدم که از پشت مبل گاه گداری اون موهای زیبا رو نوازش میکرد
رنگم عوض شد دستام ميلرزيد ...
آروم حرف میزدن و گاهی صداى خندهاشون فضای سالن رو پر میکرد ...
چشمانم پر از اشک شد و همونجور برگشتم و سوار ماشين شدم ...
يعنى چند وقته ....
اون اصرار کردن ها واسه سر کار رفتن....
يعنى دخترمم .... واى خدا. چطور من نفهمیدم .... چطور این همه مدت بازیچه بودم ...
ما یه بچه داشتیم از هم . یعنی دخترمم از من نيست ... واى خدا
نشستم تو ماشين و فقط داد ميزدم ....
فکرم همش پيش زهرا بود که با چه لذتى بزرگش کردم ولى دختر من نيست ..
رفتم مهد دنبالش سوار شد با اون چشم هاى درشتش ....
تنها چيزى که تو ذهنم هى سوت ميزد صداى خنده هاى زنم بود و نگاهى به زهرا ميکردم ...
چرا هيچ چيزش شبيه من نيست ...
زهرا داشت با عروسکش بازی میکرد... صدام میزد بابایی. بابایی .
جواب نمیدادم .
حس میکردم کمی ترسیده ...
تا حالا منو اینجور ندیده بود ...
پدری که تا دخترش رو میدید تا بغلش نمیکرد و هزاران بوسه بر روی صورت نازش نمیزد . یک دفعه چرا اینجوری شده ...
همينجور ادامه دادم و به بدترين محله رسيدم پر از آدم هاى معتاد و کثيف ...