2777
2789
عنوان

شوهر بی لیاقت

829 بازدید | 38 پست

ده روزه عمل بینی انجام دادم تو این مدت شوهرم اصلا نزدیکم نمیخوابید تا اینکه دیروز بهش گفتم من وقتی بغلم نکنی خوابم نمیبره تا صبح، شاید باورتون نشه فقط نیم ساعت نوازشم کرد و بغلم کرد خوابم برد بالاخره بعد ده شب

امروز این کلیپای ابی رو بهش ن‌شون دادم، من عاشق ابی ام و همیشه ابی گوش میدم، گفتم خوشبحالشون ابی اینطوری سوپرایزشون میکنه شوهرمم گفت اونایی که دوست دارن یکی بغلشون کنه عقده ای ان

گفتم چه ربطی داره؟؟ داری به من تیکه میندازی؟ 

گفت آره خب تو هم عقده ای هستی

خیلییی دلم شکست دو ساعته دارم گریه میکنم

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

واااا

بگو ادمیزاد احساس داره بغل و نوازشو دوس داره اونی که اینکارا رو عقده میدونه احساس نداره و ادم نیست

❤روزای سختی رو گذروندم ولی امیدم به خداست.مطمئنم بهترینا رو برام رقم میزنه.به لطف و مهربونیش ایمان دارم😊🌷
از جای دیگه ناراحت بوده


به نظر منم از جای دیگه ناراحت بوده

هر روز واسه مادرای منتظر دعا میکنم. مثل نمازی که نمیذارم قضا بشه. خدایا دامن همه منتظرا رو سبز کن. خدایا فقط از خودت میخوام نه هیچ کس دیگه

چی بگم واقعا نمیدونم والا😐😐

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792