يك جاي تفريحي رفته بودم بادوستم يك طرف امام زاده كوچيك بود از دور نگاه ميكردم پايين امام زاده يك پيرمرد نشسته بود و نان تازه ميپخت و يك عالمه نان رو هم گذاشته بود جلو نرفتم گفتم بر م پول از عابر بگيرم بعد بيام نان را بگيرم همان طور كه ميرفتم دو تا پسر بچه از پشت سرم اومدن و پول خواستن براي رفع بلا و رضا خدا منم از پول هاي خرد بهشون دادم ولي يكيشون دست كرد تو كيفم و بيشتر ميخواست منم دستش را گرفتم ولي ب هر كدومشون يك مقدار پول دادم اونجا روي بلندي بود انگار تو خواب قبلاً رفته بودم