وقتی دخترم و حامله بودم بدترین زندگی رو داشتم شوهرم انقد سرد بود که شب و روز گریه میکردم چقد دلم واسه خودم می سوخت خدایا
الان چطوره
الان اوضاع چطوره ؟
9 ماه بعد...
ای خداا
برای چی بهش فک می کنی خودتو عذاب میدی..چیزایی که ناراحتت میکنه رو از ذهنت دور نگه دار چه بسا که هم اون روزهای گذشته تو رو خراب کرده و هم حال الان تو
اون موقع از شانس من مشکل زیاد داشتیم الان خدا رو شکر خیلی بهتر شده ولی هر وقت یادم میوفته خیلی ناراحت میشم میگم چی کشیدم
نمی دونید تو چه شرایطی بودم هر وقت به دخترم نگاه میکنم میگم چه جوری اون روزا رو گذروندم چجوری بچم سقط نشد ...
اگه الان خوبه فراموش کن اون روزا رو . مجبوری فراموش کنی واسه استحکام زندگیت .
اینجا بهم تجربه های زیادی یاد داد که به درد زنداداشم خوردم یجا . وقتی حامله شد خودمو کشتم تا از تمام قدرت تک دختر بودن استفاده کنم و توجیهشون کنم که این ۹ ماه میگذره ولی تک به تک روزاش یاد زنداداشم میمونه اون داره نوه تون رو پرورش میده پس لطفا کاری نکنید که به بدی یاد کنه . شکر خدا این هشت ماه رو خوب اومدیم جلو . داداشمم سنگ تموم گذاشت .
اینا دو نگفتم‌که تعریف زیر پوستی کنم گلم فقط خواستم بگم کاش اون روزا که ناراحتت کرد به خواهر شوهرت میگفتی . البته نمیدونم رابطشون باهات چجوری بوده .
همیشه که بهش فکر نمی کنم اگه فکر میکردم که الان سر زندگیم نبودم ولی گه گاهی تو فکرشم دست خودم نیست عزیزم انشالله روزی برسه که فراموشش کنم
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
