عزیزم من تاپیک قبلی رو خوندم بنظرم اشتباه کردی زنگ زدی حتی به پدرشوهرت باید کاری میکردی آرزوی خونه پسرشون و دیدن پسر و نوه به دلشون بمونه من تا صفحه 4 خوندم اعصابم خورد شد از این همه سادگی و گذشت تو چون هرچیزی حدی داره نباید کوتاه بیای وقتی حق باهاته
من پارسال قبل از عید با مادرشوهرم رفتم عروسی موقع شام مادرشوهرم تا جایی ک تونست خورد هرچیم ک رو میز مونده بود ریخت تو مشما فریزر به بهونه اینکه دندونم خرابه نمیتونم بخورم میبرم خونه میخورم یه خانومی کنارم بود گفت این خانوم مادرته گفتم ن مادرشوهرمه گفت چرا یکی از النگوهاشو نمیفروشه خرج دندونش کنه ک اینطور جاها از این کارا نکنه گفتم میخواد درست کنه بچه کوچیک داره وقت نمیکنه آخه یه خواهرشوهر 3 ساله دارم خواهرمم باهام اومده بود موقع برگشتن خواهرم هی از اون خانومه ک کنارمون بود واسه شوهرم تعریف میکرد ک خیلی خوشگل بود خیلی بافرهنگ بود بچه هاش مودب بودن شوهرم گفت چطور شد حرف زدین گفتم مامانت غذا ریخته تو مشما زنه اونطور گفته دوست شدیم حرف زدیم اصلا هم راجب کار مادرش ک زشت بوده حرفی نزدیم شوهرمم رفته بود سراغ مامانش ک چرا اینکارو کردی آبروی زن منو بردی اونجا و کلی حرف زده بود فرداش من رفتم خونه مادرشوهرم بریم خرید دیدم هی داره غر میزنه گفتم چی شده گفت تو گفتی به پسرم فلان کارو گفتم ن بخدا من فقط تعریف کردم دیدم شروع کرد فحش دادن ک هرکی فضوله فلانه هرکی خبرچینه بهمانه گفتم با منی گفت ن هرکی فضوله گفتم پسرت از خودش گفته من فقط تعریف کردم نگفتم آبرومو برده گفت ن پسرم نمیگه تو گفتی دعوامون شد اومدم خونه با شوهرمم دعوا کردم ک چرا رفتی از زبون من حرف زدی مامانت هی فحشم داده شوهرمم زنگ زد هرچی از دهنش دراومد بهش گفت و قطع رابطه کردیم