اینم قسمت اخر نوشتم
صبحش بابا مادرشوهرم و شوهرم رفتن بیمارستان واسه تحویل بچم فرستاده بودن بهشت رضا واسه کفن
منم از خونه خواهرشوهر با مامانم اینا راه افتادیم
بین راه ی شهر بود اونجا گفتم نگهدارن من رفتم تو اون یکی ماشین کنار بچم کفن بود بعد داخل پلاستیک ک لباس فرد خیس نشه .بغل بابام بود هی دست میکشیدم ب پاهاش وای روانی شدم...
بابام نشونم نداد تا قبرستون انگار ی روانی با پتو و لباسایی ک همون لحظه تنش کرده بودن حرف میزدم...درحدی ک شوهرم بابام کنارم بودن فک میکردن من همیشه اینطور میمونم😢😢
دفنش کردن قبلش ت قبرستون گفتم بابا ت قول دادی نشون بدی
چشاش بسته انگار خواب بود
جیگرم کبابه...
تمام دفن شد😢
من موندم خاطراتش