من دوسال ازدواج کردم اوایل عروسیمون مادرشوهرم خیلی باهام خوب بود جدا از این قضیه پدرمادرمنم خیلی حرمتشون نگه میداشتن اما من هیچی از سیاست های مادرشوهرم نمیدونستم مثل دخترش باهاش رفتار میکردم وقتی میرفتم خونش حتی اگه کار داشت براش انجام میدادم چون مسن هستن ؛ گذشت و گذشت تا اینکه عقدی تموم شد رفتیم سر خونه زندگیمون هروز میومد خونمون وقتی به همسرم گفتم همسرم محترمانه بهش گفت اونم دیگه رابطش کمتر کرد اما از اون موقع باهام لج کرد من یبار سقط داشتم وقتی سقط کردم اصلا به دیدنم نیومدن حتی یه حال ازم نپرسید الان که باردارم هروز زنگ میزنه و نیم ساعت نیم ساعت حرف میزنه و من از سوالاش حرفاش خسته شدم نمیدونم چطور بهش بفهمونم کارش اشتباهه این همه زنگ زدن . اول گذاشتمش رد تماس گفتم دلش میشکنه بازم جوابشو دادم و با حرفاش کلی ناراحتم کرد دوباره تا چند روز گوشیم خاموش کردم باز گوشی شوهرم ترکوند بنظرتون چیکار کنم ؟ میخوام باهاش قط رابطه کنم تا زایمانم تو این چندسال خیلی دلم شکونده حتی نمیخوام صداشو بشنوم وقتی شمارشو میبینم حالم بد میشه😔😔
خوب بزار حرف بزنه گناه داره ما هم یه روز پیر میشیم و زیر دست بچه هامون و عروسامون
❤️فلانی پسرزاس...اولین فرزندش پسراست...پسر پسر قند عسل,پسر پسر قند و نباتفلانی زايمان کرد...شکم اولش است؟دختر؟...وای دختر؟...و هیچ کس ندانست دختری که ديگران برای ورودش به اين دنيا از واژه ی (وای)استفاده کردند، اکنون سوگولی پدرش هست و عسل مادرش...دختر غم خوار مادراست،اولين خمیدگی کمر پدر به چشم دخترش می آید...دختر چین و چروک های اطراف چشم مادر را از بر کرده،مادر امروز يک چين، بر گوشه ی چشمان معصومت اضافه شده است...ترس از جدایی از پدر,دوری از مادر وجود يک دختر را هزاران بار ميلرزاند...دختر بودن کار دشواريست، اينک درک ميکنی، چرا اولين بار برای وجود پر مهرت (وای)گفتند؟...چون همه ميدانستند که ای (وای)تحمل اين همه غصه برای تو کمی بزرگ است...دختر بودن کار سختیستQ
الهی فدای دلت بشم؛شما خانومیت رو در حقشون تموم کن مطمئن باش خدا در برابر تموم این صبر کردن ها در عوض فرزند صالحی بهت عطا میکنه...کمتر حرف بزن اما یهو قطع رابطه نکن؛یه دفعه ای بدتر میشه
خدایا ممنونم ازت که یه فرشته ی بهشتی آذر ماه تو دل من میذاری و دخترکوچولوم مثل مامان و بابابزرگش شهریوری میشه❤❤❤
آدم تو بارداری حساس تر میشه,سعی کن آرامشت رو حفظ کنی و به گذشته فکر نکنی,به خودت بگو که مادره و از ذوقش بهت زنگ میزنه الان که بارداری وقت خوبی برای قطع رابطه نیست چون قطعا تنش هایی به دنبالش خواهد بود که برات مضره پس تحملش کن فعلا
السلام علیک یا ربیع الانام و نضرةالایام سلام بر تو ای بهار خلایق و خرمی روزگاران بهار۱۴۰۲
خیلی از جاها اشتباه اول از خودمونه شما گفتی اولش باهام خوب بود تا اینکه هرروز میومد خونم و به شوهرم گفتم اولین اشتباهت که خودتو از چشمش انداختی و لج کرده باهات همین بوده نباید تو این موضوع شوهرتو دخالت میدادی بلخره مادرشوهره باید بهانه جور میکردی خودت از سرت بازش میکردی میگفتی کلاس میرم باشگاه میرم یه جوری خودت محترمانه میپیچوندیش
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
خودتون میگی زیاد میومد به همسرم گفتم به مادرش گفت و دیگه کم اومد بعدم میگی یه سقط کردم اماحالی ازم نپرسید اینبارم به همسرتون باز بگید بگه تلفن نکنه اما بعدش دیگه گلگی نکن خوب
چه شب هامنوآسمان تادم صبح سرودیم نم نم: تورادوست دارم
مکه چیکار کرده چرا اینقد بیرحمی خوب دلش به شماها خوشه ای بابا روزی نیم ساعت حرف زدن و ...
منم اوویل مثل شما فکرمیکردم وقتی بچم سقط شد بهم میگفت تومریض بودی از اولشم تو نازایی ؛ زنگ زدنش برام مهم نیست مهم حرفاشه مثلا میگه چرا میرم ازمایش ژنتیک ؛ چرا هنوز مادرم سیسمونی نگرفته ... یا میگه وقتی زایمان کردی من یه ماه میام اونجا من دکتر بهم استراحت مطلق داده گفته نباید استرس داشته باشم باحرفاش بهم استرس وارد میکنه
باز خوبه گفتی کمتر بیاد رابطه ش رو کم کرده و دیگه هیچی اگه مادر شوهر من باشه میاد بست میشینه توخونم و میگه خونه پسرمه دلم میخاد بمونم تو هر جا دوس داری برو
السلام علیک یا ربیع الانام و نضرةالایام سلام بر تو ای بهار خلایق و خرمی روزگاران بهار۱۴۰۲
خیلی از جاها اشتباه اول از خودمونه شما گفتی اولش باهام خوب بود تا اینکه هرروز میومد خونم و به شوهرم ...
نه عزیزم وقتی میومد خونم مشکل نداشتم حتی خودم گفتم خونمون نزدیک هم باشه وقتی میومد اینجا میرفت حموم میگفت منو بشور ؛ حتی تو کشوهام دست میزد.... یکارایی که روم نمیشه به کسی بگم
نه عزیزم وقتی میومد خونم مشکل نداشتم حتی خودم گفتم خونمون نزدیک هم باشه وقتی میومد اینجا میرفت حموم ...
آها خب پس اینارو نگفته بودی که عزیزم 😐😐😐
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️