2777
2789

ما از اول عروسیمون نزدیکه مادر شوهرم زندگی میکردیم . مادرشوهرم از اوناس که با عزیزم و فدات بشم ، پوست ادمو میکنن. شوهرمم خیلی بچه ننس فقط شبا میومد شام میخورد بدو بدو میرفت خونه مادرش تا ساعت یک میومد میخابید. مادرشم هفته ای چند روز میومد خونه ما میموند با اینکه خونش تو کوچه ما بود. خلاصه همه جا با ما بود مسافرت..پارک..مهمونی.. جمعه ها مثلا میخاستیم بریم جایی زنگ میزد به شوهرم که بیا آنتن درست کن کولر درست کن منو ببر فلان جا. منو شوهرم همیشه سرش دعوا داشتیم. من همیشه تو خونه تنها بودم و افسرده. اما الان دو ماهه موفق شدیم از اون محل بریم. اومدیم تو خونه جدید مادرش هی بهش زنگ میزنه گریه میکنه و ادا اطفار در میاره. الانم جدیدا هر روز میره بنگاه ها رو میگرده واسمون نزدیکه خودش خونه پیدا کرده. میگه باید برگردید. خیلی ناراحتم ازش آخه ۸ تا بچه داره گیر داده به این یکی. ممو شوهرم تازه باهم خوب شدیم. قبلش با مادره مثله زنو شوهر بودن. همه جا دوتایی میرفتن منو بچه هام تو خونه.

💐🌹🍁🌸

عجب مادرشوهر لوسی عجب شوهر بچه ننه ای این جور آدما اصن نباید ازدواج کنن همون ور دله ننشون بمونن دختر مردمو خون به جیگر میکنن

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

فقط میتونم بگم خدا صبرت بده.تا وقتی که شوهرت پشتت نیست هیچ کاری نمیشه کرد.خودتو بزن به مریضی بگو ناراحتی اعصاب وافسردگی گرفتم الان خیلی بهترم.من با همین شیوه از پیش مادرشوهرم در رفتم

یه"آنه"ی درون دارم.که نمیدونه با تکرار غریبانه ی روزهاش چه غلطی بکنه  

تازه شبایی که میموند خونه ما جا مینداختن دوتایی تو حال ور دله هم میخابیدن منو میفرستادن تو اتاق. شوهرم میگفت مامانم میترسه تنها بخابه. باورتون نمیشه دوتا تشک به هم چسبیده مثله تازه عروسا.

💐🌹🍁🌸

عزیزم با شوهرت حرف بزن بگو دیگه نمیتونی اساس کشی کنی.. هروقت شوهرت میره خونه ی مادرش توام باهاش برو و سعی کن خیلی ب شوهرت توجه ومحبت کنی و کم کم روابطتون رو با مادرش کم و کمترکنی

بگو من جامو دوست دارم تازه اسباب کشی کردم دیگه حوصله جابجایی مدارم یا برو خونه رو ببین عیب روش بزار

به خدا با دوتا بچه دست تنها اسباب کشی کردم باز میگه اسباب کشی کن گفتم من نمیتونم گفت دخترام میان کمکت بچه هارو نگه میدارن. تو دلم گفتم نه که اون دفعه خیلی اومدن

💐🌹🍁🌸
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792