ما با هم خیلی خیلی جور بودیم.با خانوادش رفت و آمد داشتم.با ی پسر دو سال دوست بود.بعد که میخواستن عقد کنن مادر پسره مخالف بود.من 6 ماه بود از اون شهر رفته بودم ولی به خاطر همین قضیه که عقد داشت به هم میخورد هر روز صحبت میکردیم(منظورم اینه که فاصله دلیل دوری ما نبود،اگه بعدش هم میخواست رابطه رو حفظ میکرد).شد و اینا عقد کردن(بابام نذاشت برم گفت نمیخواد این همه راه بری) شب عقدش ی متن زبان داد من ترجمه کنم ،گفت وقت ندارم منم گفتم چشم.
از فردای عقد دیگه نتونستم پیداش کنم .خیلی خیلی ناراحت شدم.انگار شکست عشقی خورده بودم.بعد تقریبا 9 یا ده ماه پیام داد که آره تو مجردی و نمیدونی متاهلی یعنی چی و متاهل شدی حالتو میپرسم.منم دیدم اینطوریه رابطمو کم کردم. (یعنی چی مجرد بودن آدمو میزنن تو سرمون،خوبه منم بگم اون از اول فکر شوهر بود؟)
دیگه ارتباطمون در حد سالی یک بار شد.ولی الان که نزدیک عروسیه تقریبا هر ماه زنگ میزنه (تو سه ماه اخیر تقریبا دو سه باری زنگ زده)ولی خب من شرایط خوبی ندارم.