دو سال و نیمه ازدواج کردیم یدختر ده ماهه هم دارم.نمیدونم چجوری بگم.رابطم دوهفته ایی میشه که با شوهرم خوب نیست.دعوا و بحث نداریم.ساکتیم.خرفی برای گفتن باهاش ندارم.شش از سرکار نیاد میخابه تا هشت.بیدار میشه شام و یکم بازی با دخترم و همین.حتی دوست ندارم باهاش بشینم یا براش چایی و میوه بیارم.یجورایی میگم کاش خونه بابام بودم.رابطمون با خانواده هامون عالیه و مشکلی نداریم.فقط نمیدونم چمه.نمیخام بیاد خونه.اونم میاد خونه همیشه دست پر میاد و به من و دخترم میرسه.فقط نمیدونم چرا مثل مجسمه روبه روی هم مشینیم.چکار کنم
درگیر عشق تو شدم تو که خواب و خیال شبامی.قید همه چیز و زدم واسه اینکه الان تو باهامی.هر چی تو دنیاس به کنار تو تموم چیزی که میخوامی.وقتی بهت خیره میشم چشمام از تو سیر نمیشن.رویای شب های منی تو همونی که عاشقشم.زندگی بی تو واسه من خیلی سخته حتی تصورشم.هر جا که باشی تو فکر توام حس میکنم پیش منی.باور قلبم اینه که ما تا اخرش مال همیم.ماه قشنگ شبام.مثل یه خوابی برام.........
منم مثل تو شدم چند روز پیشم تاپیک زدم در این مورد ولی شوهره من خودش به زبون آورد که از این روال راضی نیست چند روزیه دارم سعی می کنم یکم لز حالت خشکی و کسلی بیام بیرون
بهشت باشد ارزانی خوبان من جهنم با حرمله کار دارم ....